عشق از نظر مولانا
گرفته شده : میناگر عشق
قسمت اول:
عشق از مسائل بنیادین عرفان و تصوّف اسلامی است، چندان که بدون در نظر گرفتن آن، عرفان و حکمت متعالیه قابل فهم نیست. البته عشق از مقولاتی است که تعریفش به ذات، نامیسّر است و کنهش در غایت خفا و پوشیدگی است. شاید تمثیل پیل در تاریکی بهترین و رساترین تمثیل برای اختفای حقیقت عشق باشد.«آن یکی دالش لقب داد، این الف»
«عشق» از مصدر عشق (=چسبیدن و التصاق) است. به گیاه پیچک(=لبلاب) عشقه گویند زیرا بر تنة درخت می پیچد و بالا می رود و آن را خشک می کند.
و این تمثیل حالت عشق است که بر هر دلی عارض شود احوال طبیعی او را محو می کند. حکیمان و فیلسوفان و طبیبان و روانشناسان در ماهیت عشق اختلاف کرده اند. افلاطون گوید: عشق، واسطة انسان ها و خدایان است و فاصلة آنها را پر می کند. و اخوان الصفا آراء مختلف اندیشوران را پیرامون عشق در رسائل خود آورده اند که علاقمندان می توانند بدان رجوع کنند.
عشق از بنیادین ترین مبانی مکتب عرفانی مولاناست. و حتی بهتر است بگوییم که عشق، کلید رمز احوال و افکار و آثار مولاناست.مثنوی او با عشق آغاز می شود و به عشق پایان می یابد. هر چند که پایان مثنوی را نیز پایانی نیست همچنانکه آغاز آن را نیز آغازی نیست.« همچو فکر عاشقان بی پا و سر» و اصو لاً همین عشق بود که مولانا را به سوی شعر و شاعری انگیخت. چنانکه در تذکره ها و تراجم احوال آمده است که او شعر را در آستانة چهل سالگی آغاز کرد، آن هم به سبب دگردیسی روانی و استحالة شخصیتی که از برخوردش با شمس حاصل آمد.«شیخ مفتی ز عشق شاعر شد» اما شیوة او در سرایش اشعار، بداهت بود نه رویّت.بدین معنی که اشعار از او دفعتاً برمی جوشید و در قالب الفاظ و واژگان می نشست نه آنکه به تصنّع و تروّی افکار و درنگ در اسالیب شعری شاعران، ابیاتی فراهم آرد.«خون چو می جوشد منش از شعر رنگی می دهم»
*عشق، تعریف شدنی نیست*
از آن رو که عشق، یافتنی است نه بافتنی.ممّا یُدرَک وَ لا یُوصَف است، نمی توان آن را به کند الفاظ درکشید چنانکه نسیم بهاری را به فخ و دام نتوان صید کرد. چنانکه ابن عربی در فتوحات گوید که هر کس عشق را تعریف کند عشق را نشناخته است. و سلطان العلما(بهاءالدین ولد) در کتاب معارف به کسی که از او دربارة ماهیت عشق سؤال کرده بود گفت: اگر آن را یافته ای چه بگویم؟! و اگر نیافته ای چه بگویم؟!
هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آن
گر چه تفسير زبان روشنگر است ليك عشق بىزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن مىشتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقى هم عشق گفت (دفتراول115-112)
شرح عشق ار من بگويم بر دوام صد قيامت بگذرد و آن ناتمام
ز انكه تاريخ قيامت را حد است حد كجا آن جا كه وصف ايزد است
(دفترپنجم2190-2189)
در نگنجد عشق در گفت و شنيد عشق دريايى است قعرش ناپديد
قطرههاى بحر را نتوان شمرد هفت دريا پيش آن بحر است خرد
(دفترپنجم2732-2731)
*عشق حقیقی و مجازی، عطیة الهی به موجودات است*
لذت هستی نمودی نیست را عاشق خود کرده بودی نیست را
(دفتراول606)
پاک الهی که عدم بر هم زند مر عدم را بر عدم عاشق کند
(دفترپنجم1206)
*تنها عشق، ارزش صید شدن دارد*
آنکه ارزد صید را، عشق است و بس لیک او کی گنجد اندر دام کس؟
(دفترپنجم409)
عشق ارزد صد چو خرقهى كالبد كه حياتى دارد و حس و خرد
خاصه خرقهى ملك دنيا كابترست پنج دانگ مستىاش درد سر است
ملك دنيا تن پرستان را حلال ما غلام ملك عشق بىزوال
(دفترششم4421-4419)
*عشق، وصف حضرت حق تعالی است*
اهل کلام، عشق بنده به خدا را انکار می کنند به جهت مباینت کلی که میان خالق و مخلوق است، لهذا متکلمان هر جا در قرآن لفظ حب و مشتقاتش را دیده اند آن را تأویل به تعظیم خدا و اطاعت از دستورها و فرمان های او کرده اند. حال آنکه عرفا از جمله مولانا عقیده دارند که نه تنها عشق بنده به خدا نامیسّر نیست بل جز خدا کسی قابل عشق ورزی نیست.
در قرآن کریم و مأثورات دینی خداوند به حبّ و محبت(با اشتقاقات مختلف آن) توصیف شده است. بدین جهت عشق و محبت، وصف حضرت حق است، از این رو توان گفت که عشق همچون صفات دیگر حق تعالی ازلی و لم یزلی است.
عشق وصف ايزد است اما كه خوف وصف بندهى مبتلاى فرج و جوف
چون يحبون بخواندى در نبى با يحبهم قرين در مطلبى
پس محبت وصف حق دان عشق نيز خوف نبود وصف يزدان اى عزيز
(دفترپنجم2187-2185)
*عشق، سبب خلقت جهان است*
عرفا و صوفیه با استناد به حدیث کنز، علت فاعلی و غایی جهان هستی را عشق می دانند. فَاَحبَبتُ اَن اُعرَفَ، بیان علت فاعلی است و لِکی اُعرَف، بیان علّت غایی خلقت جهان است. مولانا نیز می گوید جهان از عشق، و برای عشق پدید آمده است.
گر نبودی عشق، هستی کی بدی؟ کی زدی نان بر تو و ، کی تو شدی؟
(دفترپنجم2012)
عشق حق و سر شاهد بازىاش بود مايهى جمله پرده سازىاش
پس از آن لولاك گفت اندر لقا در شب معراج شاهدباز ما
(دفترششم2884-2883)
گر نبودی بهر عشق پاک را کی وجودی دادمی افلاک را؟
(دفترپنجم2739)
گنج مخفى بد ز پرى چاك كرد خاك را تابان تر از افلاك كرد
گنج مخفى بد ز پرى جوش كرد خاك را سلطان اطلس پوش كرد
(دفتراول2863-2862)
از قول خدا گوید:
عشق ها داریم با این خاک، ما زانکه افتاده ست در قعدة رضا
(دفترچهارم1002)
*عشق، در همة هستی جاری و ساری است*
یکی از آراء جالب توجه عرفا و حکمای اسلامی این است که عشق در همة موجودات سریان دارد.حتی سخن خود را تا آنجا رسانده اند که وجود، مساوق عشق است و هیچ موجودی نیست مگر آنکه بهره ای از عشق دارد.البته پیشتر از عارفان و حکیمان اسلامی افلاطون گفته است که عشق در همة کائنات جاری است. مولانا نیز همین رأی را دربارة عشق برگزیده است منتهی هیچ عارف و حکیم و سخنوری به لطافت و شورآفرینی او سخن نیاورده است. خصوصاً تمثیلات او دربارة عشق بی نظیر است.
حكمت حق در قضا و در قدر كرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزاى جهان ز آن حكم پيش جفت جفت و عاشقان جفت خويش
هست هر جزوى ز عالم جفت خواه راست همچون كهربا و برگ كاه
آسمان گويد زمين را مرحبا با توام چون آهن و آهن ربا
آسمان مرد و زمين زن در خرد هر چه آن انداخت اين مىپرورد
(دفترسوم4404-4400)
گر نمىبينى تو تدوير قدر در عناصر جوشش و گردش نگر
ز انكه گردشهاى آن خاشاك و كف باشد از غليان بحر با شرف
باد سر گردان ببين اندر خروش پيش امرش موج دريا بين به جوش
آفتاب و ماه دو گاو خراس گرد مىگردند و مىدارند پاس
اختران هم خانه خانه مىدوند مركب هر سعد و نحسى مىشوند
اختران چرخ گر دورند هى وين حواست كاهلند و سست پى
اختران چشم و گوش و هوش ما شب كجايند و به بيدارى كجا
(دفترششم922-916)
آفتاب اندر فلک دستک زنان ذرّه ها چون عاشقان بازی کنان
(دفترپنجم2534)
عشق جوشد بحر را مانند ديگ عشق سايد كوه را مانند ريگ
عشق بشكافد فلك را صد شكاف عشق لرزاند زمين را از گزاف
(دفترپنجم2736-2735)
*عشق، موجودات را به حرکت و پویایی درآورد*
آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد
(دفتراول10)
*گردش افلاک به واسطة عشق است*
حرمت ذات و صفات پاک او که بود گردون، گریبان چاک او
(دفترسوم2584)
*عشق، سبب پیوند و اتحاد اجزای هستی است*
افلاطون در رسالة ضیافت می گوید که عشق همة جهان را به هم پیوند می دهد. مولانا نیز همین باور را پیرامون عشق به بیان آورده است.
آفرين بر عشق كل اوستاد صد هزاران ذره را داد اتحاد
همچو خاك مفترق در رهگذر يك سبوشان كرد دست كوزهگر
(دفتردوم3728-3727)
*حرکت تکاملی جهان بر مبنای عشق است*
دور گردونها ز موج عشق دان گر نبودى عشق بفسردى جهان
كى جمادى محو گشتى در نبات كى فداى روح گشتى ناميات؟
روح كى گشتى فداى آن دمى كز نسيمش حامله شد مريمى
هر يكى بر جا ترنجيدى چو يخ كى بدى پران و جويان چون ملخ ذره ذره عاشقان آن كمال مىشتابد در علو همچون نهال
سَبَّحَ لِلَّهِ هست اشتابشان تنقيهى تن مىكنند از بهر جان
(دفترپنجم3859-3854)
از جمادى مردم و نامى شدم و ز نما مردم به حيوان بر زدم
مردم از حيوانى و آدم شدم پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم
حملهى ديگر بميرم از بشر تا بر آرم از ملايك بال و پر
و ز ملك هم بايدم جستن ز جو كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلَّا وجهه
بار ديگر از ملك قربان شوم آن چه اندر وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گويدم كه إِنَّا إِلَيْهِ راجعون
مرگ دان آنك اتفاق امت است كآب حيوانى نهان در ظلمت است
همچو نيلوفر برو زين طرف جو همچو مستسقى حريص و مرگ جو
مرگ او آب است و او جوياى آب مىخورد و الله أعلم بالصواب
اى فسرده عاشق ننگين نمد كاو ز بيم جان ز جانان مىرمد
سوى تيغ عشقش اى ننگ زنان صد هزاران جان نگر دستكزنان
(دفترسوم3911-3901)
ذره ذره عاشقان آن کمال می شتابد در علو همچون نهال
(دفترپنجم3858)
*عشق، حلّال معمای هستی است*
علت عاشق، ز علت ها جداست عشق، اسطرلاب اسرار خداست
(دفتراول110)
*عشق، جماد را نیز زنده کند*
نان تو شد از چه ز عشق و اشتهى ور نه نان را كى بدى تا جان رهى؟
عشق، نان مرده را مىجان كند جان كه فانى بود جاويدان كند
(دفترپنجم2014-2013)
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم = فلک را سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم.