بیا

کنون که خار جدایی به پا خلید بیا
کبوتری نشاط و عیش دل پرید بیا
خدا ز جوهر بختم ، شب آفرید بیا
ستاره دیده فروبست آرمید بیا
شراب نور به رگهای شب دوید بیا

در آرزوی رخت نوگل بهارم ریخت
شگوفه های آرزو ز شاخسارم ریخت
دلم شکست وهوسهای بیشمارم ریخت
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شگفت و سحر دمید بیا

شبی حدیث فراقت به جام جم گفتم
زقلب زار و دو چشمان پر ز نم گفتم
ز درد و غم بسرودم ولی چه کم گفتم
زبس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

امید وصل تو بودست در دلم بسیار
دو دیده ام تمام عمر در رهت بیدار
خیال آمدنت حک، در عالم پندار
به وقت مرگم اگر تازه میکنی دیدار
به هوش باش که هنگام ان رسید بیا

سرود سبز بهاران ، گل شگفته تویی
کلید رمز و هوسهای بخت بسته تویی
قرار و تاب و تمنای قلب خسته تویی
امید خاطر سیمین دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش نا امید بیا
مخمس بر غزل سیمین بهبهانی

تشریح بعضی لغات عرفانی توسط مستان شاه کابلی

گرفته شده از: آتشکده وحدت

الف :

امتزاج : جمالیات و جلالیات را گویند

ایمان: مقدار دانش را گویند به حضرت حق سبحانه

اسلام : اعمال متابعت را به انبیا عیله سلام

ابر : حجاب را گویند که مانع سبب وصول باشد

امیری : ارادت خود را جاری کردن بود بر سالک

انگشت : صفت احاطت را گویند

ازادی : مقام محو ذات عاشق را گویند در تاب انوار ذات

ب:

بت: تجلی شاهد معنی را گویند که بر او صفتی ماورای صفت دیگر بر دل سالک ظاهر شود.

بیگانگی : استغنای عالم الوهیت را گویند که به هیچ چیز و هیچ وجه متفرق نگردد و به هیچ چیز مشابهت و مماثلت ندارد

بت: مقصود و مطلوب را گویند

باران : نزول رحمت را گویند

بیداری : عالم محو را گویند جهت عبودیت

بوی : علاقه دل را گویند به عالم حقیقت در مقام  جمع او و اکنون در حالت تفرقه افتاده

بازو : صفت مشیت را گویند

بندگی : مقام تکلیف را گویند

بیابان : وقایع طریق را گویند

بیهوشی : مقام طمس را گویند که محو صفات است

بناگوش : دقیقه محبوب را گویند

ت:

ترسا: مرد روحانی را گویند که صفات ذمیمه و نفس اماره او متبدل شده باشد و به صفات حمیده زیاد موصوف باشد .

ترسا بچه : وارد غیبی را گویند که در دل سالک فرود اید

توانایی : صفت فاعل مختاری بود

توانگری : جمع صفات کمال با وجود قدرت بر اظهار هر صفتی

تاختن : اتیان اوامر الهی را گویند

ترک و باز : جذبه الهی را گویند که سالک مجاهده و رنج بسیار می کند و گشاده نمی یابد که ناگه جاذبه الهی در رسد

تاراج : سلب اختیار سالک را گویند

ترسایی : دقایق و حقایق را گویند و نیز عالم انسانی را گویند

توبه : باز گشتن از چیز ناقص و نازل را و روی اوردن به چیز کامل و عالی

ترانه : آیین محبت را گویند

پ:

پیر مغان و پیرخرابات : کاملان مکمل را گویند.

پرده :  موانع را گویندکه میان عاشق و معشوق بود از لوازم طریق نه از جانب عاشق و نه از جانب معشوق

پیچ زلف : اشکاک الهی را گویند که هر کس را به وی راه نبود

پیام : اوامر و نواهی را گویند

پاکبازی : توجه خاص را گویند

ج:

جمال : اظهار کمال معشوق است جهت ترغیب و طلب عاشق

جلال: استغنای معشوق است از عشق عاشق و ان نفی وجود و غرور عاشق است و اظهار بیچاره گی او

جفا: پوشاندن دل سالک را گویند از معارف و مشاهدات که او را بدانها تربیت می کرده اند.

جور : بازداشتن سالک بود از سیر در عروج

جنگ : امتحانات الهی را گویند

جانان : صفت قیومی را گویند که قیام جمله موجودات با اوست

جان فزا: صفت بقا را گویند که سالک از ان صفت باقی ابدی گردد و فنا را بر ان راه نبود

جام : احوال را گویند

جرعه : اسرار مقامات را گویند که در سلوک از سالک پوشیده مانده بود

جلیسا : عالم طبیعی را گویند

چ:

چشم و ابرو : جمال الهام غیبی باشد که بر دل سالک وارد شود

چشم : بصیری الهی را گویند

چشم پر خمار : ستر کردن سالک راست از سالک لیکن کشف آن احوال نزد اهل کمال ظاهر است

چوگان : مقادیر احکام را گویند نسبت به عاشق

ح :

حسن : جمعیت کمالات را گویند در یک ذات آن جز حق نباشد

حلاوت : ظهور انوار را گویند که از راه مشاهده حاصل اید

حجاب : موانع را گویند که عاشق را از معشوق باز دارد

حج : سلوک الی الله را گویند

حضور : مقام وحدت را گویند

خ:

خمار  و باده فروش: پیران مرشد را گویند

خشم: ظهور صفات قهری را گویند و همچنین کینه تسلیط صفات قهری را گویند

خمخانه : عالم تجلیات را گویند که عالم قلب است

خم زلف : اسرار الهی را گویند

خم : موقف را گویند

خرابات : خرابی عالم بشریت بود

خال سیاه : عالم هستی را گویند

خط سیاه : عالم غیب را گویند

خط سبز : برزخ را گویند

خواب : فنای اختیاری گویند در افعال بشریت

د:

دیر و خرابات : عالم معنی باطن عارف کامل باشد .

دلدار: صفت باسطی را گویند

دلگشای : صفت فتاحی را گویند

دوستی : سبق محبت الهی را گویند بر محبت سالک

دیده : اطلاع الهی را گویند بر جمیع احواال سالک از خیر و شر

دین : اعتقاد را گویند که از عالم تفرقه سر بر کرده

دف : طلب معشوق را گویند

دهان کوچک : صفت متکلمی را گویند

دست : صفت قدرت را گویند

دیوانگی : مغلوبی عاشق را گویند

ر:

روز : تتابع انوار را گویند

روی : مرآت تجلیات را از معانی و نوری و صوری و تجلی را به ذوقی منتهی گردد و هو البقا مع الله سبحانه

رخ : تجلیات را گویند که در غیر ماده در خواب یا در حالت بی خودی

 

ز:

زنار  : یکرنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین

زکات : ترک و ایثار را گویند

زندگی : قبول اقبال محبوب را گویند

زر: ریاضت و مجاهده را گویند

س:

ساغر و پیمانه : چیزی را گویند که در آن انوار غیبی کنند و ادراک معانی

ساقی و مطرب : فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق دلهای عارفان را معمور دارند

سلطان : جریان اعمال و احوال را گویند بر عاشق چنان که حکم و اراده الهی بود

ساقی : صور مثال جمالیه را گویند که از دیدن او سالک را خمار حق پیدا شود

سخن : اشارت و اشنایی را گویند به عالم غیب

سخن شیرین : اشارت الهی را گویند به انبیا به واسطه وحی به اولیا به واسطه الهام

سیب زنخ : مشاهده را گویند که از مطالعه جمال خیزد

ساعد : صفت قوت را گویند

سلام : درود و محمدت را گویند

سماع : مجلس انس را گویند

سعادت : خواندن ازلی را گویند

سردی : نفس فارغ را گویند

سیم : تصفیه ظاهر و باطن را گویند

ش:

شکل : وجود هستی حق را گویند

شوخی : کثرت التفات را گویند به اظهار صور افعال شکی

شیوه : اندک جذبه را گویند در بعضی احوال که گاه بود و گاه نبود

شراب پخته : عیش صرف را گویند مجرد از اعتبار عبودیت

شراب خانه : عالم ملکوت را گویند

شب : عالم عمی را گویند و عالم جبروت را نیز گویند این خطی است ممتد میان عالم خلق و عالم ربوبیت

شب قدر: بقاهای سالک را گویند در عین استهلاک به وجود حق

شب عید : نهایت اور را گویند که سواد اعظم است

شمع : نور الله را گویند

شاهد:  تجلی را گویند

ص:

صلح : قبول عبادات و اعمال را گویند

صراحی : مقام را گویند

ط:

طلب : جستن حق

طالع و لوامع : انور را گویند در ماده شمایل

طرب : انس بود با حق سبحانه تعالی و سرور دل در ان

طامات : معارفی را گویند که در اوان سلوک در زبان سالک گذر کند

ظ:

ظاهر : هویت را گویند یعنی وجود

ع :

عاشق : شیفته جمال و جلال الهی را گویند بعد از طلب وجد تمام

عیش مدام : حضور با حق سبحانه و تعالی

عیش خام : عیش ممزوج را گویند که مقارن عبودیت بود

عید : مقام جمع را گویند

علف : شهوات و  ارزو های نفس را گویند

غ:

غمزه و بوسه : فیض و جذبه باطن را گویند که نسبت به سالک واقع شود.

غارت : جاذبه الهی را گویند که بی واسطه به دل رسد که سلوک و اعمال مقدم باشد و سالک مقهور ان بوده

غمگسار: اثر صفت رحمانی را گویند که عموم و شمول دارد به نسبت همه موجودات

غمکده : مقام مستوران را گویند

ف:

فریب : استدراج الهی را گویند

فراق : غیبت را گویند از مقام وحدت

فقیری : عدم اختیار را گویند

ق:

قلاش و قلندر : اهل ترک و تجرید را گویند که از مقام لذت نفسانی گذشته باشد.

قوت: غذای عاشق بود از دریافت جمال قدم ادراک هیچکس بدان محیط نشود

قد: استوا و استیلای الهی را گویند

قامت : سزای پرستش را گویند که هیچ کس جز خدای سبحانه سزای ان نیست

قدح : وقت را گویند

ک:

کافر بچه : یکرنگی در عالم وحدت باشد که تمامی روی دل از ماسوی برتافته باشد و در بینوایی جای گرفته باشد.

کباب : پرورش دل را گویند در تجلیات صوری

کفر و ظلمت: مقام تفرقه را گویند

کلیسا : عالم حیوانی را گویند

کعبه : مقام وصلت را گویند

کلبه احزان : هجران مطلوب را گویند

گ:

گیسو : طریق طلب را گویند به عالم هویت که حبل متین عبارت از این است

گرمی : محبت را گویند

گوهر : معانی صفات و اسما صفات الهی را گویند

ل:

لقا : ظهور معشوق است چنان که عاشق را یقین حاصل شود که اوست

لطف: تربیت معشوق مر عاشق را به رفق و مواسا، تا قوت تاب از جمال او را به کمال حاصل آید

لب : کلام معشوق را گویند

لب لعل : بطون کلام معشوق را گویند

لب شیرین : کلام منزل را گویند که انبیا را به واسطه ملک حاصل است و اولیا را به تصفیه باطن حاصل است

لب شیرین : کلام بی واسطه را گویند

م:

میخانه ، بتخانه و شراب خانه :  مراد باطن عارف کامل باشد که در ان باطن ، شوق و ذوق و معارف الهی بسیار باشد.

می : ذوق بود که از دل سالک بر آید و او را خوش وقت گرداند.

محبوب و صنم : حقیقت روحیه را گویند در ظهور تجلی صورت صفاتی

مست و شیدا : اهل جذبه و شوق را گویند.

محبوب : حضرت حق

معشوق: حق را گویند بعد از طلب او سبحانه به جد تمام از ان روی که مستحق دوستی وی است و بس.

ملاحت نهانی : کمال الهی را گویند که هیچکس به ان نرسد

مکر : غرور دادن معشوق را گویند مر عاشق را گاه به طریق لطف گاه به طریق قهر

متواری : احاطت و استیلای الهی را گوید

مهربانی : صفت ربوبیت را گویند 

میخانه : عالم لاهوت را گویند

میکده : قدم مناجات را گویند

مست و خراب : استغراق عاشق بود در عشق محبوب

مطرب : اگاه کننده را گویند از عالم ربانی

ماه روی : تجلیات صوری صوری را گویند که سالک را بر کیفیت آ اطلاع واقع می شود

محنت : رنج عاشق را گویند که از معشوق در راه عشق بیند

میدان : مقام شهود را گویند

ن:

نقاب : موانع را گویند که عاشق را باز دارد به حکم ارادت معشوق که عاشق را هنوز استعداد تجلی دست نداده

نقل : کشف معانی را گویند

نوروز : مقام تفرقه را گویند

ناقوس : یاد کرد مقام تفرقه را گویند

نسیم : یاد اور عنایت را گویند

نائی : محبوب را گویند

ناله : مناجات عاشق را گویند به معشوق

نزدیکی : شعور به معارف اسما و صفات و افعال را گویند

و:

وفا : عنایت ازلی را گویند که بی واسطه عمل خیزد

وصال : مقام وحدت را گویند

ه:

هجران : التفات به غیر را گویند

ی:

یار و دلدار : عالم شهود

یار : صفت نصرت الهی را گویند که ضروری کافه موجودات است و هیچ اسم موافق تر از این نیست مر سالک را

 

تشریح بعضی لغات عرفانی توسط مستان شاه کابلی

گرفته شده از: آتشکده وحدت

میخانه ، بتخانه و شراب خانه :  مراد باطن عارف کامل باشد که در ان باطن ، شوق و ذوق و معارف الهی بسیار باشد.

ترسا: مرد روحانی را گویند که صفات ذمیمه و نفس اماره او متبدل شده باشد و به صفات حمیده زیاد موصوف باشد .

ترسا بچه : وارد غیبی را گویند که در دل سالک فرود اید

بت: تجلی شاهد معنی را گویند که بر او صفتی ماورای صفت دیگر بر دل سالک ظاهر شود.

دیر و خرابات : عالم معنی باطن عارف کامل باشد .

کافر بچه : یکرنگی در عالم وحدت باشد که تمامی روی دل از ماسوی برتافته باشد و در بینوایی جای گرفته باشد.

می : ذوق بود که از دل سالک بر آید و او را خوش وقت گرداند.

ساغر و پیمانه : چیزی را گویند که در آن انوار غیبی کنند و ادراک معانی

زنار : یکرنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین

یار و دلدار : عالم شهود

محبوب و صنم : حقیقت روحیه را گویند در ظهور تجلی صورت صفاتی

غمزه و بوسه : فیض و جذبه باطن را گویند که نسبت به سالک واقع شود.

چشم و ابرو : جمال الهام غیبی باشد که بر دل سالک وارد شود

قلاش و قلندر : اهل ترک و تجرید را گویند که از مقام لذت نفسانی گذشته باشد.

مست و شیدا : اهل جذبه و شوق را گویند.

خمار  و باده فروش: پیران مرشد را گویند

ساقی و مطرب : فیض رسانندگان و ترغیب کنندگان را گویند که به کشف رموز و بیان حقایق دلهای عارفان را معمور دارند

پیر مغان و پیرخرابات : کاملان مکمل را گویند.

محبوب : حضرت حق

طلب : جستن حق

عاشق : شیفته جمال و جلال الهی را گویند بعد از طلب وجد تمام

معشوق: حق را گویند بعد از طلب او سبحانه به جد تمام از ان روی که مستحق دوستی وی است و بس.

حسن : جمعیت کمالات را گویند در یک ذات آن جز حق نباشد

جمال : اظهار کمال معشوق است جهت ترغیب و طلب عاشق

جلال: استغنای معشوق است از عشق عاشق و ان نفی وجود و غرور عاشق است و اظهار بیچاره گی او

لقا : ظهور معشوق است چنان که عاشق را یقین حاصل شود که اوست

شکل : وجود هستی حق را گویند

لطف: تربیت معشوق مر عاشق را به رفق و مواسا، تا قوت تاب از جمال او را به کمال حاصل آید

ملاحت نهانی : کمال الهی را گویند که هیچکس به ان نرسد

حلاوت : ظهور انوار را گویند که از راه مشاهده حاصل اید

شوخی : کثرت التفات را گویند به اظهار صور افعال شکی

طالع و لوامع : انور را گویند در ماده شمایل

امتزاج : جمالیات و جلالیات را گویند

شیوه : اندک جذبه را گویند در بعضی احوال که گاه بود و گاه نبود

مکر : غرور دادن معشوق را گویند مر عاشق را گاه به طریق لطف گاه به طریق قهر

فریب : استدراج الهی را گویند

وفا : عنایت ازلی را گویند که بی واسطه عمل خیزد

جفا: پوشاندن دل سالک را گویند از معارف و مشاهدات که او را بدانها تربیت می کرده اند.

جور : بازداشتن سالک بود از سیر در عروج

قوت: غذای عاشق بود از دریافت جمال قدم ادراک هیچکس بدان محیط نشود

خشم: ظهور صفات قهری را گویند و همچنین کینه تسلیط صفات قهری را گویند

جنگ : امتحانات الهی را گویند

صلح : قبول عبادات و اعمال را گویند

پرده :  موانع را گویندکه میان عاشق و معشوق بود از لوازم طریق نه از جانب عاشق و نه از جانب معشوق

حجاب : موانع را گویند که عاشق را از معشوق باز دارد

نقاب : موانع را گویند که عاشق را باز دارد به حکم ارادت معشوق که عاشق را هنوز استعداد تجلی دست نداده

سلطان : جریان اعمال و احوال را گویند بر عاشق چنان که حکم و اراده الهی بود

امیری : ارادت خود را جاری کردن بود بر سالک

توانایی : صفت فاعل مختاری بود

توانگری : جمع صفات کمال با وجود قدرت بر اظهار هر صفتی

متواری : احاطت و استیلای الهی را گوید

تاختن : اتیان اوامر الهی را گویند

ترک و باز : جذبه الهی را گویند که سالک مجاهده و رنج بسیار می کند و گشاده نمی یابد که ناگه جاذبه الهی در رسد

غارت : جاذبه الهی را گویند که بی واسطه به دل رسد که سلوک و اعمال مقدم باشد و سالک مقهور ان بوده

تاراج : سلب اختیار سالک را گویند

بیگانگی : استغنای عالم الوهیت را گویند که به هیچ چیز و هیچ وجه متفرق نگردد و به هیچ چیز مشابهت و مماثلت ندارد

یار : صفت نصرت الهی را گویند که ضروری کافه موجودات است و هیچ اسم موافق تر از این نیست مر سالک را

غمگسار: اثر صفت رحمانی را گویند که عموم و شمول دارد به نسبت همه موجودات

مهربانی : صفت ربوبیت را گویند  

دلدار: صفت باسطی را گویند

دلگشای : صفت فتاحی را گویند

جانان : صفت قیومی را گویند که قیام جمله موجودات با اوست

جان فزا: صفت بقا را گویند که سالک از ان صفت باقی ابدی گردد و فنا را بر ان راه نبود

دوستی : سبق محبت الهی را گویند بر محبت سالک

قد: استوا و استیلای الهی را گویند

قامت : سزای پرستش را گویند که هیچ کس جز خدای سبحانه سزای ان نیست

ظاهر : هویت را گویند یعنی وجود

گیسو : طریق طلب را گویند به عالم هویت که حبل متین عبارت از این است

خم زلف : اسرار الهی را گویند

پیچ زلف : اشکاک الهی را گویند که هر کس را به وی راه نبود

چشم : بصیری الهی را گویند

دیده : اطلاع الهی را گویند بر جمیع احواال سالک از خیر و شر

چشم پر خمار : ستر کردن سالک راست از سالک لیکن کشف آن احوال نزد اهل کمال ظاهر است

طرب : انس بود با حق سبحانه تعالی و سرور دل در ان

عیش مدام : حضور با حق سبحانه و تعالی

عیش خام : عیش ممزوج را گویند که مقارن عبودیت بود

شراب پخته : عیش صرف را گویند مجرد از اعتبار عبودیت

شراب خانه : عالم ملکوت را گویند

میخانه : عالم لاهوت را گویند

میکده : قدم مناجات را گویند

خمخانه : عالم تجلیات را گویند که عالم قلب است

ساقی : صور مثال جمالیه را گویند که از دیدن او سالک را خمار حق پیدا شود

قدح : وقت را گویند

جام : احوال را گویند

صراحی : مقام را گویند

خم : موقف را گویند

جرعه : اسرار مقامات را گویند که در سلوک از سالک پوشیده مانده بود

مست و خراب : استغراق عاشق بود در عشق محبوب

خرابات : خرابی عالم بشریت بود

شمع : نور الله را گویند

شاهد تجلی را گویند

نقل : کشف معانی را گویند

کباب : پرورش دل را گویند در تجلیات صوری

روز : تتابع انوار را گویند

شب : عالم عمی را گویند و عالم جبروت را نیز گویند این خطی است ممتد میان عالم خلق و عالم ربوبیت

شب قدر: بقاهای سالک را گویند در عین استهلاک به وجود حق

شب عید : نهایت اور را گویند که سواد اعظم است

عید : مقام جمع را گویند

نوروز : مقام تفرقه را گویند

کفر و ظلمت: مقام تفرقه را گویند

ترسایی : دقایق و حقایق را گویند و نیز عالم انسانی را گویند

کلیسا : عالم حیوانی را گویند

جلیسا : عالم طبیعی را گویند

ناقوس : یاد کرد مقام تفرقه را گویند

بت: مقصود و مطلوب را گویند

توبه : باز گشتن از چیز ناقص و نازل را و روی اوردن به چیز کامل و عالی

ایمان: مقدار دانش را گویند به حضرت حق سبحانه

اسلام : اعمال متابعت را به انبیا عیله سلام

دین : اعتقاد را گویند که از عالم تفرقه سر بر کرده

زکات : ترک و ایثار را گویند

کعبه : مقام وصلت را گویند

حج : سلوک الی الله را گویند

بیابان : وقایع طریق را گویند

طامات : معارفی را گویند که در اوان سلوک در زبان سالک گذر کند

ابر : حجاب را گویند که مانع سبب وصول باشد

باران : نزول رحمت را گویند

نسیم : یاد اور عنایت را گویند

بوی : علاقه دل را گویند به عالم حقیقت در مقام  جمع او و اکنون در حالت تفرقه افتاده

مطرب : اگاه کننده را گویند از عالم ربانی

نائی : محبوب را گویند

دف : طلب معشوق را گویند

ترانه : آیین محبت را گویند

سماع : مجلس انس را گویند

روی : مرآت تجلیات را از معانی و نوری و صوری و تجلی را به ذوقی منتهی گردد و هو البقا مع الله سبحانه

ماه روی : تجلیات صوری صوری را گویند که سالک را بر کیفیت آ اطلاع واقع می شود

رخ : تجلیات را گویند که در غیر ماده در خواب یا در حالت بی خودی

خال سیاه : عالم هستی را گویند

خط سیاه : عالم غیب را گویند

خط سبز : برزخ را گویند

لب : کلام معشوق را گویند

لب لعل : بطون کلام معشوق را گویند

لب شیرین : کلام منزل را گویند که انبیا را به واسطه ملک حاصل است و اولیا را به تصفیه باطن حاصل است

لب شیرین : کلام بی واسطه را گویند

دهان کوچک : صفت متکلمی را گویند

سخن : اشارت و اشنایی را گویند به عالم غیب

سخن شیرین : اشارت الهی را گویند به انبیا به واسطه وحی به اولیا به واسطه الهام

سیب زنخ : مشاهده را گویند که از مطالعه جمال خیزد

بناگوش : دقیقه محبوب را گویند

دست : صفت قدرت را گویند

ساعد : صفت قوت را گویند

انگشت : صفت احاطت را گویند

بازو : صفت مشیت را گویند

سلام : درود و محمدت را گویند

پیام : اوامر و نواهی را گویند

وصال : مقام وحدت را گویند

فراق : غیبت را گویند از مقام وحدت

هجران : التفات به غیر را گویند

کلبه احزان : هجران مطلوب را گویند

غمکده : مقام مستوران را گویند

محنت : رنج عاشق را گویند که از معشوق در راه عشق بیند

میدان : مقام شهود را گویند

چوگان : مقادیر احکام را گویند نسبت به عاشق

ناله : مناجات عاشق را گویند به معشوق

زندگی : قبول اقبال محبوب را گویند

بیهوشی : مقام طمس را گویند که محو صفات است

دیوانگی : مغلوبی عاشق را گویند

بندگی : مقام تکلیف را گویند

ازادی : مقام محو ذات عاشق را گویند در تاب انوار ذات

فقیری : عدم اختیار را گویند

سعادت : خواندن ازلی را گویند

نزدیکی : شعور به معارف اسما و صفات و افعال را گویند

پاکبازی : توجه خاص را گویند

حضور : مقام وحدت را گویند

گرمی : محبت را گویند

سردی : نفس فارغ را گویند

خواب : فنای اختیاری گویند در افعال بشریت

بیداری : عالم محو را گویند جهت عبودیت

علف : شهوات و  ارزو های نفس را گویند

زر: ریاضت و مجاهده را گویند

سیم : تصفیه ظاهر و باطن را گویند

گوهر : معانی صفات و اسما صفات الهی را گویند

تنهایی

به بحر رفتم و گفتم به موج بیتابی                                         همیشه در طلب استی چه مشکلی داری؟

هزار لولوی لالاست در گریبانت                                                        درون سینه چو من گوهر دلی داری؟

تپید و از لب ساحل رمید و هیچ نگفت

به کوه رفتم و پرسیدم این چه بیدردیست؟                                       رسد بگوش تو آه و فغان غم زده ئی

اگر به سنگ تو لعلی ز قطرهٔ خونست                                           یکی در آبه سخن با من ستم زده ئی

بخود خزید و نفس در کشید و هیچ نگفت

ره دراز بریدم ز ماه پرسیدم                                           سفر نصیب ، نصیب تو منزلی است که نیست

جهان ز پرتو سیمای تو سمن زاری                                  فروغ داغ تو از جلوهٔ دلی است که نیست

سوی ستاره رقیبانه دید و هیچ نگفت

شدم بحضرت یزدان گذشتم از مه و مهر                                  که در جهان تو یک ذره آشنایم نیست

جهان تهی ز دل و مشت خاک من همه دل                             چمن خوش است ولی درخور نوایم نیست

تبسمی بلب او رسید و هیچ نگفت

اقبال لاهوری

مخمس بهایی بر غزل بخارایی

تاکی به تمنای وصال تو یگانه                                                    اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟                                          ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد                                                   دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد                                               گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار                                             زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار                                             حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو                                              هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو                                                 مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید                                               پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید                                                  یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید                                                           دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید                                                   هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست                                     هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست                                           تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

 

ابو سعید ابو الخیر

شیخ ابوسعید ابوالخیر از عارفان بزرگ و مشهور اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری است. ولادت او در سال ۳۵۷ هجری در شهری به نام میهنه یا مهنه از توابع خراسان اتفاق افتاده‌است.  او سالها در مرو و سرخس فقه و حدیث آموخت تادر يك حادثه مهم در زندگي اش درس را رها كرده و به جمع صوفيان  پيوست و به وادی عرفان روی آورد. شیخ ابوسعید پس از اخذ طریقه تصوف در نزد شيخ ابوالفضل سرخسي و ابوالعباس آملي به دیار اصلی خود (میهنه) بازگشت و هفت سال به ریاضت پرداخت و در سن 40 سالگي به نیشابور رفت. در این سفرها بزرگان علمی و شرعی نیشابور با او به مخالفت برخاستند، اما چندی نگذشت که مخالفت به موافقت بدل شد و مخالفان وی تسلیم شدند.
هرمان اته، خاورشناس نامی آلمانی درباره شیخ ابوسعید ابوالخیر می‌نویسد: «وی نه تنها استاد دیرین شعر صوفیانه به‌شمار می‌رود، بلکه صرف نظر از رودکی و معاصرانش، می‌توان او را از مبتکرین رباعی، که زاییده طبع است، دانست. ابتکار او در این نوع شعر از دو لحاظ است: یکی آن که وی اولین شاعر است که شعر خود را منحصراً به شکل رباعی سرود. دوم آنکه رباعی را بر خلاف اسلاف خود نقشی از نو زد، که آن نقش جاودانه باقی ماند. یعی آن را کانون اشتعال آتش عرفان وحدت وجود قرار داد و این نوع شعر از آن زمان نمودار تصورات رنگین عقیده به خدا در همه چیز بوده‌است. اولین بار در اشعار اوست که کنایات و اشارات عارفانه به کار رفته، تشبیهاتی از عشق زمینی و جسمانی در مورد عشق الهی ذکر شده و در این معنی از ساقی بزم و شمع شعله ور سخن رفته و سالک راه خدا را عاشق حیران و جویان، می‌گسار، مست و پروانه دور شمع نامیده که خود را به آتش عشق می‌افکند.»

ابوسعید عاقبت در همانجا که چشم به دنیا گشوده بود، در شب آدینه ۴ شعبان سال ۴۴۰ هجری، وقت نماز جهان را بدرود گفت. او روح بزرگ خود را که همه در کار تربیت مردمان می‌داشت تسلیم خدای بزرگ کرد. نوهٔ شیخ ابوسعید ابوالخیر، محمد منور، در سال ۵۹۹ کتابی به نام اسرار التوحید دربارهٔ زندگی و احوالات شیخ نوشته‌است. داستان ملاقات او با ابن سینا که در کتاب اسرارالتوحید آمده بسیار معروف است: «خواجه بوعلی [سینا] با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند و به خلوت سخن می‌گفتند که کس ندانست و نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند، بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من می‌دانم او می‌بیند، و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ درآمدند، از شیخ سؤال کردند که‌ای شیخ، بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما می‌بینیم او می‌داند.

نمونه از رباعیات ابو سعید :

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجودم همه گی دوست گرفت

نامیست زمن ، برمن و باقی همه اوست

حافظ شیرازی

خواجه شمس الدین محمد بن محمد حافظ شیرازی (حدود ۷۲۷-۷۹۲ هجری قمری)، شاعر و غزلسرای بزرگ قرن هشتم  یکی از سخنوران نامی جهان است. بسیاری حافظ شیرازی را  یکی از بزرگ‌ ترین شاعران زبان فارسی  می‌دانند. بیشتر اشعار حافظ غزل می‌باشد و بن‌مایه غالب غزلیات او عشق است.

زندگی حافظ

در خصوص سال دقیق ولادت او بین مورخین و حافظ‌شناسان اختلاف نظر وجود دارد. دکتر ذبیح الله صفا ولادت او را در ۷۲۷ (تاریخ ادبیات ایران) و دکتر قاسم غنی آن را در ۷۱۷ (تاریخ عصر حافظ) می‌دانند. برخی دیگر از محققین همانند علامه دهخدا بر اساس قطعه ای از حافظ ولادت او را قبل از این سال‌ها و حدود ۷۱۰ هجری قمری تخمین می‌زنند (لغتنامه دهخدا، مدخل حافظ). آنچه مسلم است ولادت او در اوایل قرن هشتم هجری قمری و بعد از ۷۱۰ واقع شده و به گمان غالب بین ۷۲۰ تا ۷۲۹ روی داده‌است.

سال وفات او به نظر اغلب مورخین و ادیبان ۷۹۲ هجری قمری است. (از جمله در کتاب مجمل فصیحی نوشته فصیح خوافی (متولد ۷۷۷ ه.ق.) که معاصر حافظ بوده و همچنین نفحات الانس تالیف جامی (متولد ۸۱۷ ه.ق.) صراحتاً این تاریخ به عنوان سال وفات خواجه قید شده‌است). مولد او شیراز بوده و در همان شهر نیز وفات یافته‌ است. نزدیک به یک قرن پیش از تولّد او (یعنی در سال ۶۳۸ ه‌ق - ۱۲۴۰ م) محی‌الدّین عربی دیده از جهان فروپوشیده بود، و ۵۰ سال قبل ازآن (یعنی در سال ۶۷۲ ه‌ق - ۱۲۷۳ م) مولانا جلال‌الدّین محمد بلخی  درگذشته بود.

دیوان حافظ

دیوان حافظ که مشتمل بر حدود ۵۰۰ غزل، چند قصیده، دو مثنوی، چندین قطعه، و تعدادی رباعی‌ است، تا کنون بیش از چهارصد بار به اشکال و شیوه‌های گوناگون، به زبان اصلی فارسی و دیگر زبان‌های جهان به‌چاپ رسیده است. شاید تعداد نسخه‌های خطّی ساده یا تذهیب گردیدهٔ آن در کتابخانه‌های ایران، افغانستان، هند، پاکستان، ترکیه، و حتی کشور‌های غربی از هر دیوان فارسی دیگری بیشتر باشد. (ص ص ۲۶۵ - ۲۶۷، ذهن و زبان حافظ)

حافظ به زبان عربی یعنی نگه دارنده و به کسی گفته می‌شود که بتواند قرآن را از حفظ بخواند

زبان و هنر شعری

همچون همهٔ هنرهای راستین و صادق، شعر حافظ پرعمق، چندوجه، تعبیریاب، و تبیین‌جوی است. او هیچگاه ادعای کشف و غیب‌گویی نکرده، ولی ازآن‌جا که به ژرفی و با پرمعنایی زیسته ‌است و چون سخن و شعر خود را از عشق و صدق تعلیم گرفته ‌است، کار بزرگ هنری او آینه‌دار طلعت و طینت فارسی‌زبانان گردیده ‌است.

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد             حدیثم نکتهٔ هر محفلی بود

مگو دیگر که حافظ نکته‌دان‌ست             که ما دیدیم و محکم جاهلی بود

(صفحهٔ ۳۶ حافظ‌نامه، شرح الفاظ، اعلام، مفاهیم کلیدی و ابیات دشوار حافظ، بخش اوّل.)

غزلیات

حافظ را چیره‌دست‌ترین غزل سرای زبان فارسی دانسته‌اند . موضوع غزل وصف معشوق، می، و مغازله‌ است و غزل‌سرایی را باید هنری دانست ادبی، که درخور سرود و غنا و ترانه پردازی‌ است.

با آنکه حافظ غزل عارفانهٔ مولانا و غزل عاشقانهٔ سعدی را پیوند زده‌است، نوآوری اصلی به‌سبب تک بیت‌های درخشان، مستقل، و خوش‌مضمون فراوانی ست که ایجاد کرده‌است. استقلالی که حافظ از این راه به غزل داده به میزان زیادی از ساختار سوره‌های قرآن تأثیر گرفته‌است، که آن را انقلابی در آفرینش اینگونه شعر دانسته‌اند (صفحهٔ ۳۴ حافظ‌نامه، شرح الفاظ، اعلام، مفاهیم کلیدی و ابیات دشوار حافظ، بخش اوّل.)

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ             به قرآنی که اندر سینه داری

رباعیات

رباعیات چندی به حافظ نسبت داده شده است هر چند این رباعیات از ارزش ادبی والایی هم‌سنگ غزل‌های حافظ برخوردار نیستند اما در انتساب برخی از آن‌ها تردید زیادی وجود ندارد. دکتر پرویز ناتل خانلری در تصحیحی که از دیوان حافظ ارائه داده است. تعدادی از این رباعیات را آورده است که ده رباعی در چند نسخهٔ مورد مطالعه خانلری بوده‌اند و بقیه فقط در یک نسخه ثبت شده‌اند. خانلری در باره رباعیات حافظ می‌نویسد:«هیچ یک از رباعیات منسوب به حافظ چه در لفظ و چه در معنی ارزش و اعتبار چندانی ندارد و بر قدر و شأن این غزلسرا نمی‌افزاید.»

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت            و ز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست            تا درنگرد که بی تو چون خواهم خفت

هر دوست که دم زد از وفا دشمن شد            هر پاک روی که بود تردامن شد

گویند شب آبستن غیب است عجب            چون مرد ندید از که آبستن شد

حافظ و پیشینیان

یکی از باب‌های عمده در حافظ‌شناسی مطالعهٔ کمی و کیفی میزان، گستره، مدل، و ابعاد تأثیر پیشینیان و هم‌عصران بر هنر و سخن اوست. این نوع پژوهش را از دو دیدگاه عمده دنبال کرده‌اند: یکی از منظر استقلال، یگانگی، بی‌نظیری، و منحصربه‌فرد بودن حافظ، و اینکه در چه مواردی او اینگونه‌ است. دوّم از دیدگاه تشابهات و همانندی‌های آشکار و نهانی که مابین اشعار حافظ و دیگران وجود دارد.

از نظر یکتا بودن، هر چند حافظ قالب‌های شعری استادان پیش از خودش و شاعران معاصرش همچون خاقانی، نظامی، سنایی، عطار، مولوی، عراقی، سعدی، امیر خسرو، خواجوی کرمانی، و سلمان ساوجی را پیش چشم داشته، زبان شعری، سبک و شیوهٔ هنری، و نیز اوج و والایی پیام‌ها و اندیشه‌های بیان‌ گردیده با آن‌ها چنان بالا و ارفع است که او را نمی‌توان پیرو هیچ‌کس به ‌حساب ‌آورد .

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب           تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

از منظر تأثیر آثار دیگران بر حافظ و اشعارش، پیش‌زمینهٔ بسیاری از افکار، مضامین، صنایع و نازک‌خیالی‌های هنری و شعری حافظ در آثار پیشینیان او هم وجود دارد .

تأثیر حافظ بر شعر دوره‌های بعد

تبحر حافظ در سرودن غزل بوده و با ترکیب اسلوب و شیوه شعرای پیشین خود سبکی را بنیان نهاده که اگر چه پیرو سبک عراقی است اما با تمایز ویژه به نام خود او شهرت دارد. برخی از حافظ پژوهان شعر او را پایه گذار سبک هندی می‌دانند که ویژگی اصلی آن استقلال نسبی ابیات یک غزل است (حافظ نامه، خرمشاهی).

شرح حافظ

بنا به ماهیّت و طبیعتش، شعر حافظ شرح‌طلب است. این امر، به هیچ وجه ناشی از دشواری یا دیریابی آن نیست، بلکه، در چندپهلویی، پرمعنایی، و فرهنگ‌مندی شعر حافظ نشان‌دارد .

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد             زیر هر نغمه که زد، راه به جایی دارد

همین ویژگی کم‌همانند، و نیز عالَم‌گیری و رواج بی‌مانند شعر اوست، که از دیرباز شرح‌نویسان زیادی را برآن داشته‌است که بر دیوان اشعار حافظ شرح بنویسند. بیشتر شارحان حافظ از دو قلمرو بزرگ زبان و ادبیّات فارسی، یعنی شبه قارّهٔ هند و امپراتوری عثمانی، به صورت زیر برخاسته‌اند.

فال حافظ

دیشب به‌سیل اشک ره خواب میزدم             نقشی به‌یاد خطّ تو بر آب میزدم

چشمم به‌روی ساقی و گوشم به‌قول چنگ             فالی به چشم و گوش درین باب میزدم

ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت             میگفتم این سرود و می ناب میزدم

خوش بود وقت حافظ و فالِ مراد و کام             بر نام عمر و دولتِ احباب میزدم

مشهور است که امروز در خانهٔ هر فارسی زبان یک دیوان حافظ یافت می‌شود و  طبق رسوم قدیمی  با کتاب حافظ فال می‌گیرند. برای این کار، یک نفر از بزرگان خانواده یا کسی که بتواند شعر را به خوبی بخواند یا کسی که دیگران معتقدند به اصطلاح خوب فال می‌گیرد ابتدا نیت می‌کند، یعنی در دل آرزویی می‌کند. سپس به طور تصادفی صفحه‌ای را از کتاب حافظ می‌گشاید و با صدای بلند شروع به خواندن می‌کند. سپس می‌کوشد بنا به آرزوی خود بیتی را در شعر بیابد که مناسب باشد.

برخی حافظ را لسان غیب می گویند یعنی کسی که از غیب سخن می گوید و بر اساس بیتی از شعر حافظ او معتقد است که کسی زبان غیب نیست:

ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان             کدام محرم دل ره در این حرم دارد

یکی از صنایع شعری ایهام است بدین معنی که از یک کلمه معانی متفاوتی برداشت می شود. ایهام در اشعار حافظ بصورت گسترده مورد استفاده قرار گرفته. همچنین از مهم‌ترین خصوصیات شعر حافظ این است که غزلیات او گستردگی مطالب ذکر شده در یک غزل می باشد بگونه ای که در یک غزل از موضوعهای فراوانی حرف می زند. هر بیت شعر حافظ نیز بطور مستقل قابل تفسیر است. این خصوصیات شعر حافظ باعث شده که هر کس با هر نیتی دیوان حافظ را بگشاید و غزلی از آن بخواند در مورد نیت خود کلمه یا جمله ای در آن غزل می یابد و فرد فکر می کند که حافظ نیت او را خوانده و به وی جواب داده است. غافل از اینکه این خاصیت شعر حافظ است و در بقیه غزلیات او نیز کلمات یا جملاتی همخوان با نیت صاحب فال وجود دارد.

حافظ زمانی که درمانده می شود به فال روی می آورد:

 

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش             زده ام فالی و فریاد رسی می آید

افکار حافظ

روزگار حافظ روزگار زهد فروشی و ریاورزی است و حافظ سرسخت و بی باک به مبارزه با این مرض پرداخته. حافظ رندانه در هوای پلشت زمان خود جهانی آرمانی و انسانی آرمانی آفریده. آشنایی حافظ با ادبیات فارسی و عرب بر آشنایی او از دین اسلام که کتاب اصلی آن (قرآن) به زبان عربی است افزود و او را تبدیل به یک رند آزاد اندیش کرد به گونه ای که بخش زیادی از دیوان حافظ به مبارزه با ریاکاران اختصاص داده شده است:

فدای پیرهن چاک ماهرویان باد             هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز

به کوی می فروشانش ز جامی بر نمیگیرند             زهی سجاده تقوی که یک ساغر نمی ارزد

او تعصبات را کنار کذاشته و فارغ ازهرقید و بندی به مبارزه با کسانی برخاست که دین و قدرت خودرا به عنوان سنگر و سلاحی برای تجاوز به حقوق دیگران مورد استفاده قرار می دادند. حافظ در این مبارزه به کسی رحم نمی کند شیخ، مفتی، قاضی و محتسب همه ازکنایات واشعار اوآسیب می بینند.

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب             چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی             دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

او باده نوشی را برتر از زهدفروشی ریاکاران می داند:.

باده نوشی که دراو روی و ریایی نبود             بهتراز زهد فروشی که در او روی و ریاست

می خورکه صد گناه زاغیار در حجاب             بهتر ز طاعتی که ز روی ریا کنند

برخی حافظ رامانند نیچه و گوته فیلسوفی حساس به مسائل وجودی انسان می‌دانند که آزاداندیش است و دروغ ستیز و خرافات ستیز.

 

واژه‌های کلیدی حافظ

در دیوان حافظ کلمات و معانی دشوار فراوانی یافت می‌شود که هر یک نقش اساسی و عمده‌ای را در بیان و انتقال پیام‌ها و اندیشه‌های عمیق بر عهده دارد. به عنوان نقطهٔ شروع برای آشکارایی و درک این مفاهیم باید با سیر ورود تدریجی آن‌ها در ادبیات عرفانی آغاز گردیده از قرن ششم و با آثار سنایی و عطار و دیگران آشنایی طلبید. از جملهٔ مهم‌ترین آن ها می‌توان به رند و صوفی و می اشاره داشت:

رند

شاید کلمه‌ای دشوار‌یاب‌تر از رند در اشعار حافظ یافت نشود. کتب لغت آن‌را به عنوان زیرک، بی‌باک، لاابالی، و منکر شرح می‌دهند، ولی حافظ از همین کلمه بد‌معنی، واژه پربار و شگرفی آفریده است که شاید در دیگر فرهنگ‌ها و در زبان‌های کهن و نوین جهان معادلی نداشته باشد.

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست             رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به‌دست             عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

صوفی

حافظ همواره صوفی را به بدی یاد ‌کرده، و این به سبب ظاهر‌سازی و ریا‌کاری صوفیان زمان او بوده است. آنان به‌ جای آن که به ‌راستی مردان خدا باشند و روندگان راه حقیقت، اغلب خرقه‌داران و پشمینه‌پوشانی بودند که بویی از عشق نابرده به تند‌خویی شهرت داشتند و پای از سرای طبیعت بیرون نمی‌نهادند.

درین صوفی‌وشان دَردی ندیدم             که صافی باد عیش دُرد‌نوشان

نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد             ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

در برابر صوفی، حافظ از عارف با نیکویی و احترام یاد‌کرده، و عارف را اغلب همان صوفی راستین با کردار و سیمایی رندانه دانسته است.

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک             جهدی کن و سرحلقۀ رندان جهان باش

می

مگر که لاله بدانست بی وفایی دهر             که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

آرامگاه حافظ

 آرامگاه حافظ در شمال شهر شیراز، پایینتر از دروازه قرآن، در یکی از قبرستان های معروف شیراز به نام خاک مصلی قرار دارد و مساحت آن ۱۹۱۱۶ متر مربع است. ۶۵ سال پس از درگذشت حافظ، در سال ۸۵۶ هجری قمری (برابر ۱۴۵۲ میلادی)، شمس‌الدین محمد یغمایی وزیر میرزا ابوالقاسم بابر گورکانی (پسر میرزا بایسنغر نواده شاهرخ بن تیمور) حاکم فارس، برای اولین بار ساختمانی گنبدی شکل را بر فراز مقبره حافظ بنا کرد و در جلو این ساختمان، حوض بزرگی ساخت که از آب رکن‌آباد پر می‌شد. این بنا یک بار در اوایل قرن یازدهم هجری و در زمان حکومت شاه عباس صفوی، و دیگر بار ۳۵۰ سال پس از وفات حافظ به دستور نادرشاه افشار مرمت شد. در سال ۱۱۸۷ هجری قمری، کریم خان زند بر مقبره حافظ، بارگاهی به سبک بناهای خود،شامل تالاری با چهار ستون سنگی یکپارچه و بلند و باغی بزرگ در جلو آن ساخت و بر مزارش سنگ مرمری نهاد که امروز نیز باقی است.

بعد از عمارتی که کریم خان زند بر مقبره حافظ ساخت در طول یکصد و شصت سال تعمیرات زیادی به وسیله اشخاص خیرخواه انجام گرفت تا آنکه در سال ۱۳۱۵ به کوشش شادروان علی اصغر حکمت بنای کنونی با بهره گیری از عناصر معماری روزگار کریم خان زند و یادمانهای حافظیه توسط آندره گدار فرانسوی طراحی و اجرا شد. در کنار مزار حافظ عرفا و شعرای نامداری به خاک سپرده شده اند. 

آرامگاه حافظ در منطقهٔ حافظیّه و در فضایی آکنده از عطر و زیبایی جان‌پرور گل‌های شیراز درهم‌آمیخته با شور اشعار خواجه واقع شده‌است. این مکان یکی از جاذبه‌های مهمّ توریستی هم به‌شمار می‌رود، و در زبان عامیانهٔ خود اهالی شیراز، رفتن به حافظیّه معادل با زیارت آرامگاه حافظ گردیده‌است. حافظ شیرازی در شعری پیش‌بینی کرده‌ است که مرقدش پس از او زیارت‌گاه خواهد شد:

بر سر تربت ما چون گذری، همّت خواه             که زیارت‌گه رندان جهان خواهد بود

ابوالحسن هجويري جلابي

ابوالحسن علي بن عثمان بن ابي علي هجويري از رجال معروف به علم و معرفت و از طريقت است. اصل وي از غزنين است و (جلاب) و (هجوير) نام دو محل از غزنين ميباشد. خاندان او در غزنين از مردان راه حق بوده و مسجد و منبر داشته اند.  مدتي مصاحب شيخ ابوالفضل محمد بن حسن ختلي بود و طريقت را از او فراگرفت.  سپس به سياحت و حج رفته و ملازم شيخ ابوالعباس احمد بن محمد اشقاني گرديده و از وي پاره اي از علوم را آموخت.

وي با بسياري از استادان طريقت مانند: شيخ ابوالقاسم عبدالکريم قشيري و شيخ ابوسعيد ابوالخير و شيخ ابو علي فارمدي(فريومدي) و ديگر بزرگان و محدثان ملاقات کرده و مصاحب بوده است.  سپس به هند رفته و در لاهور ساکن شده است.  خود او گفته است: "و شيخ من گفتي، و وي جنيدي مذهب بود و من بر موافقت شيخم" از اين رو پيدا است که در طريقت به تبعيت از شيخ ابوالفضل ختلي، جنيدي بوده است.  در کتاب کشف المحجوب نقل کرده است که ديوان اشعار و کتاب منهاج الدين تأليف او را گرفته و بنام خود کرده اند، و از خدا خواسته است که نام سارق ديوان و کتاب را از ديوان طلاب درگاه خود پاک گرداند.

ابوالحسن علي بن عثمان جلابي هجويري غزنوي صاحب كشف المحجوب، بي گمان از بايسته ترين نگارندگان هزار سال نثر پارسي است كه هر چه نوشت آزموده آئين اش بود و به اعتقاد نوشت. سال زاد و مرگش در حجاب زمانه است اما در محدوده اواخر قرن چهارم يا اوايل قرن پنجم تا اواخر قرن پنجم است. سال نگارش كشف المحجوب هم ناشناخته است تنها دانيم كه آثاري زيربناي اين اثر بوده اند همچون اللمع في التصوف [از ابونصر عبدالله بن علي بن محمد، معروف به ابونصر سراج طوسي و ملقب به طاوس الفقرا، از عالمان و زاهدان قرن چهارم] طبقات الصوفيه [ابوعبدالرحمان محمدبن حسين سلمي كه شيخ ابوسعيد از او خرقه گرفته بود و قشيري از شاگردان او بود] و رساله قشيريه [ابوالقاسم فشيري/ نگاشته به سال 437 – 438 ه.ق] همچنين التعرف لمذهب اهل التصوف [ابوبكر محمدبن ابراهيم كلابادي] بر كشف المحجوب مقدم است و مشتركات اين دو كتاب نيز كم نيست اما ادله اي تاريخي دال بر تاثير هجويري از اين كتاب نيست گرچه در اين روزگار، شباهت هاي متني و ساختاري را ديگر توارد نخوانند و يحتمل، شرح فارسي مستملي بخاري، از نظر هجويري دور نمانده همچنان كه ميان «تهذيب الاسرار» و «البيافي والسواد» با كشف المحجوب، قرابت هاي متني موجود است و ميان حلية الاولياي ابونعيم اصفهاني با متن هجويري، اشتراكات در طبقه بندي مومنين.


    همچنين بايد از سه كتاب نام برد كه متاثر بوده اند از كشف المحجوب: تذكرة الاوليا [كه مشهورترين كتاب از اين دست در ميان مخاطبان عام است  و يكي از شگفتي هاي روايت و نثر پارسي است و اگر عطار، اين مقام بلند دارد در ادب پارسي، به گمان  بيش از شعرش، ريشه در اين اثر دارد] فصل الخطاب [محمدبن محمد بخاري از نگارندگان قرون هشتم و نهم ه.ق] و نفحات الانس من حضرات القدس [از عبدالرحمن جامي و حاوي گزينه اي از آثاري كه ذكر آن رفت و بسياري ديگر].

کتاب کشف المحجوب به زبان فارسي از تأليف هاي اوست و آن کتابي است بسيار فصيح که مورد استناد بزرگان و محققان و اهل فن مي باشد. هجويري در لاهور جهان را بدرود گفته و در همانجا بخاک سپرده شده است.  مدفن او در لاهور زيارتگاه اهل دل است.

منبع : انترنت

رهی معیری

رهی معیری، متخلص به «رهی» فرزند محمدحسن خان موید خلوت در  ۱۲۸۸ هجری شمسی در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن خان چندگاهی قبل از تولد رهی رخت به سرای دیگر کشیده بود.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلی چند انجام وظیفه کرد و از سال ۱۳۲۲ ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر منصوب گردید.
رهی از اوان کودکی به شعر و موسیقی و نقاشی علاقه و دلبستگی فراوان داشت و در این هنر بهره ای به سزا یافت. هفده سال بیش نداشت که اولین رباعی خود را سرود:
کاش امشبم آن شمع طرب می آمد                    وین روز مفارقت به شب می آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست            ای کاش که جانِ ما به لب می آمد
در آغاز شاعری، در انجمن ادبی حکیم نظامی که به ریاست مرحوم وحید دستگردی تشکیل می شد شرکت جست و از اعضای مؤثر و فعال آن بود و نیز در انجمن ادبی فرهنگستان از اعضای مؤسس و برجسته آن به شما می رفت. وی همچنین در انجمن موسیقی ایران عضویت داشت. اشعارش در بیشتر روزنامه ها و مجلات ادبی نشر یافت و آثار سیاسی، فکاهی و انتقادی او با نام های مستعار «شاه پریون»، «زاغچه»، «حقگو»، «گوشه گیر» در روزنامه «باباشمل» و مجله «تهران مصور» چاپ می شد.
رهی علاوه بر شاعری، در ساختن تصنیف نیز مهارت کامل داشت. ترانه های: خزان عشق، نوای نی، به کنارم بنشینَ، آتشین لاه، کاروان و دیگر ترانه های او مشهور و زبانزد خاص و عام گردید و هنوز هم خاطره آن آهنگها و ترانه های شورانگیز و طرب افزا در یادها مانده است.
رهی در سال های آخر عمر در برنامه گل های رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی میکرد.
رهی در طول حیات خود سفرهایی به خارج از ایران داشت که از جمله است: سفر به ترکیه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۳۳۷ برای شرکت در جشن انقلاب کبیر، سفر به ایتالیا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال ۱۳۴۱ برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال در گذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال ۱۳۴۵، عزیمیت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ برای عمل جراحی، آخرین سفر نعیری بود.
رهی معیری که تا آخر عمر مجرد زیست، در چهارم آبان سال ۱۳۴۷ پس از رنجی طولانی و جانکاه از بیماری سرطان بدرود زندگانی گفت و در مقبره طهیرالاسلام شمیران مدفون گردید.
رهی بدون تردید یکی از چند چهره ممتاز غزلسرای معاصر است. سخن او تحت تاثیر شاعرانی چون سعدی، حافظ، مولوی، صائب و گاه مسعودسعد و نظامی است. اما دلبستگی و توجه بیشتر او به زبان سعدی است. این عشق و شیفتگی به سعدی، سخنش را از رنگ و بوی سیوه استاد برخوردار کرده است به گونه ای که همان سادگی و روانی و طراوت غزلها سعدی را از بیشتر غزلهای او میتوان دریافت.
اگر بخواهیم با موازین کهن - که چندان اعتباری هم ندارد- سبک شعر رهی را تعیین کنیم، باید او را در مرزی میان شیوه اصفهانی و عراقی قرار دهیم، زیر بسیاری از خصوصیات هریک از این دو سبک را در شعر او میبینیم، بی آنکه بتوانیم او را به طور مسلم منتسب به یکی از این دو شیوه بشماریم.
گاه گاه، تخیلات دقیق و اندیشه های لطیف او شعر صائب و کلیم و حزین و دیگر شاعران شیوه اصفهانی را به یاد ما می آورد و در هما لحظه زبان شسته و یکدست او از شاعری به شیوه عراقی سخن میگوید.
رنگ عاشقانه غزل رهی، با این زبان شیته و مضامین لطیف تقریبا عامل اصلی اهمیت کار اوست، زیرا جمع میان سه عنصر اصلی شعر - آن هم غزل- از کارهای دشوار است.

یاد ایامی
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم                      در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار                 پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود              عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی           چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود                   در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بی عشق زجانم برده طاقت ورنه من                  داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش                 نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم

رهی معیری به افغانستان هم سفر کرده است. رهی شعر ذیل را در کابل در کنفرانسی که در مورد خواجه عبدالله انصاری دایر گردیده بود نوشته است:

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند                   یار عاشق سوز ما ترک دل آزاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی                   اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند

دام صیاد خوش تر از باغ و چمن آید مرا                 من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کنم

از دیار خواجه شیراز می اید رهی                         تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند  

شیخ مُصلِح الدین مُشرف بن عَبدُالله مشهور به سعدی شیرازی

زندگینامه
سعدی در شیراز دیده به جهان گشود. خانواده‌اش از دین‌آموختگان بودند و پدرش در دستگاه دیوانی اتابک سعد بن زنگی، فرمانروای فارس شاغل بود. پس از درگذشت پدر، سعدی که هنوز نوجوان بود، به توصیه اتابک برای ادامه تحصیل عازم بغداد شد و در مدرسه مشهور نظامیه و دیگر حوزه‌های علمی آن شهر به دانش‌آموزی پرداخت. تا ۶۲۳ (هجری قمری) (۱۲۲۶ (میلادی)) سعدی به عنوان طالب علم در بغداد ماند و از محضر استادانی چون شیخ ابوالفرج جوزی و شیخ شهاب‌الدین سهروردی بهره برد. پس از دانش‌آموختگی تصمیم به ترک بغداد گرفت ولی چون ایالت فارس ناامن و محل تاخت و تاز مغولان بود، به شیراز بازنگشت و برای حج گزاردن و جهانگردی یک رشته سفرهای طولانی را در پیش گرفت.

در این که سعدی از چه سرزمین‌هایی دیدن کرده میان پژوهندگان اختلاف نظر است و به حکایات خود سعدی هم نمی‌توان چندان اعتماد کرد، زیرا بسیاری از آنها پایه نمادین و اخلاقی دارند نه واقعی. مسلم است که شاعر به عراق، شام و حجاز سفر کرده است و شاید از هندوستان، ترکستان، آسیای صغیر، غزنه، آذربایجان، فلسطین، یمن و افریقای شمالی هم دیدار کرده باشد. او در این سفرهای سخت ماجراهای بسیار از سر گذراند که اسارتش به دست فرانک‌ها و بردگی در کار ساختمان برج و باروی شهر طرابلس از آن جمله است.

پس از حدود سی سال جهانگردی، وقتی سعدی به زادگاه خود بازگشت، مردی کهنسال بود (۱۲۵۵ (میلادی)) و ابوبکر بن سعد بن زنگی بر فارس حکومت می‌کرد. سال‌های باقیمانده عمر سعدی به موعظه و نگارش گذشت. با استفاده از تجربه‌ها و آموخته‌هایش کتاب بوستان را در سال ۶۵۵ (هجری قمری) (۱۲۵۷ (میلادی)) به نظم، و گلستان را در سال ۶۵۶ (هجری قمری) (۱۲۵۸ (میلادی)) به نظم و نثر نگاشت. 

نمونه اشعار

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک‌دل، سر دست برفشانی

نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم، بر آب زندگانی

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم، که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

مده ‌ای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی، که چه می‌رود نهانی

دل دردمند سعدی، ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی، نه به قتل می‌رهانی

 

به‌جهان خرم از آنم، که جهان خرم از اوست

عاشقم بر‌همه عالم، که همه عالم از اوست

به غنیمت شمر ای دوست، دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی، کاین دم از اوست

نه فلک راست مسلم، نه ملک را حاصل

آنچه در سر سویدای بنی‌آدم از اوست

به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقیست

به ارادت ببرم زخم، که درمان هم از اوست

زخم خونینم اگر به نشود، به باشد

خنک آن زخم، که هر لحظه مرا مرهم از اوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟

ساقیا، باده بده شادی آن، کاین غم از اوست

پادشاهی و گدایی، بر ما یکسان است

چو بر این در، همه را پشت عبادت خم از اوست

سعدیا، گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر

دل قوی دار، که بنیاد بقا محکم از اوست

این شعر سعدی بسیار مشهور است که میگویند  بر سردر سازمان ملل متحد نقش بسته است

بنی آدم اعضاء یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار


نمونه نثر از گلستان سعدی:
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکراندرش مزید نعمت٬هر نفسی که فرو می‌رود ممد حیات است و چون برون می‌آید مفرح ذات پس در هر نفس دو نعمت موجود است و بر هر نعمت شکری واجب

آثار

از سعدی، آثار بسیاری در نظم و نثر برجای مانده‌است:

  1. بوستان: کتابی‌است منظوم در اخلاق.
  2. گلستان: به نثر مسجع
  3. دیوان اشعار: شامل غزلیات و قصاید و رباعیات و مثنویات و مفردات و ترجیع‌بند و غیره (به فارسی) و چندین قصیده و غزل عربی.
    1. صاحبیه: مجموعه چند قطعه فارسی و عربی‌است که سعدی در ستایش شمس‌الدین صاحب دیوان جوینی، وزیر اتابکان سروده‌است.
    2. قصاید سعدی: قصاید عربی سعدی حدود هفتصد بیت است که بیشتر محتوای آن غنا، مدح، اندرز و مرثیه‌است. قصاید فارسی در ستایش پروردگار و مدح و اندرز و نصیحت بزرگان و پادشاهان آمده‌است.
    3. مراثی سعدی:قصاید بلند سعدی است که بیشتر آن در رثای آخرین خلیفه عباسی المستعصم بالله سروده شده‌است و در آن هلاکوخان مغول را به خاطر قتل خلیفه عباسی نکوهش کرده‌است.سعدی چند چکامه نیز در رثای برخی اتابکان فارس و وزرای ایشان سروده‌است.
    4. مفردات سعدی:مفردات سعدی شامل مفردات و مفردات در رابطه با پند و اخلاق است.
  4. رسائل نثر:
    1. کتاب نصیحةالملوک
    2. رساله در عقل و عشق
    3. الجواب
    4. در تربیت یکی از ملوک گوید
    5. مجالس پنجگانه
  5. هزلیات سعدی

بوستان

بوستان کتابی‌است منظوم در اخلاق در بحر متقارب (فعولن فعولن فعولن فعل) و چنانکه سعدی خود اشاره کرده‌است نظم آن را در ۶۵۵ ه‍.ق. به پایان برده‌است. کتاب در ده باب تألیف و تقدیم به بوبکر بن سعد زنگی شده‌است. معلوم نیست خود شیخ آن را چه می‌نامیده‌است. در بعضی آثار قدیمی به آن نام سعدی‌نامه داده‌اند. بعدها، به قرینهٔ نام کتاب دیگر سعدی (گلستان) نام بوستان را بر این کتاب نهادند.

باب‌های آن از قرار زیر است:

  1. عقل و تدبیر و رای
  2. احسان
  3. عشق و مستی و شور
  4. تواضع
  5. رضا
  6. قناعت
  7. عالم تربیت
  8. شکر بر عافیت
  9. توبه و راه صواب
  10. مناجات و ختم کتاب

گلستان

گلستان کتابی است که سعدی یک سال پس از اتمام بوستان، کتاب نخستش، آن را به نثر آهنگین فارسی در هفت باب «سیرت پادشاهان»، «اخلاق درویشان»، «فضیلت قناعت»، «فوائد خاموشی»، «عشق و جوانی»، «ضعف و پیری»، «تأثیر تربیت»، و «آداب صحبت» نوشته است.

سعدی و زبان فارسی

محمدعلی فروغی دربارهٔ سعدی می‌نویسد «اهل ذوق اِعجاب می‌کنند که سعدی هفتصد سال پیش به زبان امروزی ما سخن گفته‌است ولی حق این است که ما پس از هفتصد سال به زبانی که از سعدی آموخته‌ایم سخن می‌گوییم». ضیاء موحد دربارهٔ وی می‌نویسد «زبان فارسی پس از فردوسی به هیچ شاعری به‌اندازهٔ سعدی مدیون نیست». زبان سعدی به «سهل ممتنع» معروف شده‌است، از آنجا که به نظر می‌رسد نوشته‌هایش از طرفی بسیار آسان‌اند و از طرفی دیگر گفتن یا ساختن شعرهای مشابه آنها ناممکن.

حکایات

سعدی جهانگردی خود را در سال ۱۱۲۶ آغاز نمود و به شهرهای خاور نزدیک و خاور میانه، هندوستان، حبشه، مصر و شمال آفریقا سفر کرد(این جهانگردی به روایتی سی سال به طول انجامید)؛ حکایت هایی که سعدی در گلستان و بوستان آورده است، نگرش و بینش او را نمایان می سازد. وی در مدرسه نظامیه بغداد دانش آموخته بود و در آنجا وی را ادرار بود. در سفرها نیز سختی بسیار کشید، او خود گفته است که پایش برهنه بود و پاپوشی نداشت و دلتنگ به جامع کوفه درآمد و یکی را دید که پای نداشت، پس سپاس نعمت خدایی بداشت و بر بی کفشی صبر نمود. آن طور که از روایت بوستان برمی آید، وقتی در هند بود، سازکار بتی را كشف كرد و برهمنی را كه در آنجا نهان بود در چاله انداخت و کشت؛ وی در بوستان، این روش را در برابر همه فریبکاران توصیه کرده است. حکایات سعدی عموماً پندآموز و مشحون از پند و و پاره‌ای مطایبات است. سعدی، ایمان را مایه تسلیت می‌دانست و راه التیام زخم های زندگی را محبت و دوستی قلمداد می‌کرد. علت عمر دراز سعدی نیز ایمان قوی او بود

رودکی

غزل رودکی وار، نیکو بود
غزلهای من رودکی وار نیست
اگر چه بپیچم به باریک و هم
بدین پرده اندر مرا راه نیست
"عنصری"


زندگینامه
رودکی، ‌ابوعبدالله جعفر فرزند محمد فرزند حکیم فرزند عبدالرحمان فرزند آدم.
از کودکی و چگونگی تحصیل او آگاهی چندانی به دست نیست. در 8 سالگی قرآن آموخت و آن را از بر کرد و از همان هنگام به شاعری پرداخت.

برخی می گویند در مدرسه های سمرقند درس خوانده است. آنچه آشکار است، وی شاعری دانش آموخته بود و تسلط او بر واژگان فارسی چندان است که هر فرهنگ نامه ای از شعر او گواه می آورد.

رودکی از روزگار جوانی آوازی خوش داشت، در موسیقی و نوازندگی چیره دست و پر آوازه بود. وی نزد ابوالعنک بختیاری موسیقی آموخت و همواره مورد ستایش او بود، آن چنان که استاد در روزگار کهنسالی چنگ خود را به رودکی بخشید. رودکی در همان دوره شعر نیز می سرود. شعر و موسیقی در سده های چهارم و پنجم همچون روزگار پیش از اسلام به هم پیوسته بودند و شعر به همراه موسیقی خوانده می شد. شاعران بزرگ آنانی بودند که موسیقی نیز می دانستند.

از هم عصران رودکی ،منجیک ترمذی (نیمه دوم سده چهارم) و پس از او فرخی (429 ق) استاد موسیقی زمانه خویش بودند. شاعران، معمولاً قصیده هایشان را با ساز و در یکی از پرده های موسیقی می خواندند. هرکس که صدایی خوش نداشت یا موسیقی نمی دانست، از راوی می خواست تا شعرش را در حضور ممدوح بخواند. رودکی، شعرش را با ساز می خواند .

رفته رفته آوازه رودکی به دربار سامانیانرسید و نصربن احمد سامانی (301 ـ 331 ق) او را به دربارفرا خواند. برخی بر این گمانند که او پیش از نصربن احمد به دربار سامانیان رفته بود، در آنجا بزرگترین شاعر دربار سامانی شد. در آن روزگار در محیط ادبی، علمی، اقتصادی و اجتماعی فرارود، آن چنان تحولی شگرف روی داده بود که دانش پژوهان، آن دوره را دوران نوزایی (رسانس) در این خطه  می نامند.

بر بستر چنین زمینه مناسب اقتصادی، اجتماعی و برپایه دانش دوستی برخی از پادشاهان سامانی، همچنین با تلاش و خردمندی وزیرانی دانشمند و کاردان چون ابوالفضل بلعمی (330 ق) و ابوعلی محمد جیهانی (333 ق)، بخارا به صورت مرکز بزرگ علمی، ادبی و فرهنگی درآمد.

دربار سامانیان، محیط گرم بحث و برخورد اندیشه شد و شاعران و فرهنگمداران از راههای دور و نزدیک به آنجا روی می آوردند.
بهترین آثار علمی، ادبی و تاریخی مانند شاهنامه منصوری، شاهنامه ابوالمؤید بلخی (سده چهارم هجری)، عجایب البلدان، حدود العالم من المشرق الی المغرب در جغرافیا، ترجمه تفسیر طبری که چند تن از دانشمندان فراهم کرده اند، ترجمه تاریخ طبری از ابوعلی بلعمی، آثار ابوریحان بیرونی (440 ق) وابوعلی سینا بلخی (428 ق) در روزگار سامانیان پدید آمدند. دانشمندان برجسته ای مانند محمد زکریای رازی (313 ق) ابونصر فارابی (339)، ابوریحان بیرونی، ابوعلی سینا و بسیاری از شاعران بزرگ مانند فردوسی (410/416 ق) در این روزگار یا متأثر از آن برآمده اند.

بزرگترین کتابخانه در آن دوران در بخارا بود که ابوعلی سینا آن را دید و گفت که نظیر آن را هرگز ندیده است. تأثیر این تحول، نه تنها در آن دوره که در دوران پس از آن نیز پیدا است. رودکی فرزند چنین روزگاری است. وی در دربار سامانی نفوذی فراوان یافت و به ثروتی افزون دست یافت. نفوذ شعر و موسیقی او در دربار نصربن احمد چندان بود که داستان بازگشت پادشاه از هرات به بخارا، به خوبی بیانگر آن است.
هنگامی که نصربن احمد سامانی به هرات رفته، دیرگاهی در آن دیار مانده بود، هیچ کس را یارای آن نبود تا از پادشاه بخواهد که بخارا بازگردد؛ درباریان از رودکی خواستند تا او این وظیفه دشوار را بپذیرد.رودکی شعر پر آوازه « بوی جوی مولیان آید همی ـ یاد یار مهربان آید همی » را سروده است.
درباریان و شاعران، همه او را گرامی می داشتند و بزرگانی چون ابوالفضل بلعمی و ابوطیب مصعبی صاحب دیوان رسالت، شاعر و فیلسوف. شهید بلخی (325 ق) و ابوالحسن مرادی شاعر با او دوستی و نزدیکی داشتند.

گویند که وی از آغاز نابینا بود، اما با بررسی پروفسور گراسیموف (1970 م) بر جمجمه و استخوانهای وی آشکار گردید که در دوران پیری با فلز گداخته ای چشم او را کور کرده اند، برخی استخوانهایش شکسته بود و در بیش از 80 سالگی درگذشت.

رودکی گذشته از نصربن احمد سامانی کسان دیگری مانند امیر جعفر بانویه از امیران سیستان، ابوطیب مصعبی، خاندان بلعمی، عدنانی، مرادی، ابوالحسن کسایی، عماره مروزی و ماکان کاکی را نیز مدح کرده است.
از آثار او بر می آید که به مذهب اسماعیلی گرایش داشته است؛ شاید یکی از علتهای کور شدن او در روزگار پیری، همین باشد.

با توجه به مقاله کریمسکی، هیچ بعید به نظر نمی رسد که پس از خلع امیر قرمطی، رودکی را نیز به سبب هواداری از قرمطیان و بی اعتنایی به مذهب رایج زمان کور کرده باشند.

آنچه مسلم است زندگی صاحبقران ملک سخن ابوعبدالله جعفر بن محمد رودکی سمرقندی در هاله ای از رمز و راز پوشیده شده است و با اینکه بیش از هزار و صد سال از مرگ او می گذرد، هنوز معماهای زندگی او حل نشده و پرده ای ابهام بر روی زندگی پدر شعر فارسی سایه گسترده است.

رودکی در پیری با بی اعتنایی دربار روبرو شد و به زادگاهش بازگشت؛ شعرهای دوران پیری او، سرشار از شکوه روزگار، حسرت از گذشته و بیان ناداری است. رودکی از شاعران بزرگ سبک خراسانی است. شعرهای اندکی از او به یادگار مانده، که بیشتر به صورت بیتهایی پراکنده از قطعه های گوناگون است.


سیری در آثار
کامل ترین مجموعه عروض فارسی، نخستین بار در شعرهای رودکی پیدا شد و در همین شعرهای باقی مانده، 35 وزن گوناگون دیده می شود. این شعرها دارای گشادگی زبان و توانایی بیان است. زبان او، گاه از سادگی و روانی به زبان گفتار می ماند.
جمله های کوتاه، فعلهای ساده، تکرار فعلها و برخی از اجزای جمله مانند زبان محاوره در شعر او پیداست. وجه غالب صور خیال در شعر او، تشبیه است.

تخیل او نیرومند است. پیچیدگی در شعر او راه ندارد و شادی گرایی و روح افزایی، خردگرایی، دانش دوستی، بی اعتبار دانستن جهان، لذت جویی و به خوشبختی اندیشیدن در شعرهای او موج می زند.

وی نماینده کامل شعر دوره سامانی و اسلوب شاعری سده چهارم است. تصویرهایش زنده و طبیعت در شعر او جاندار است. پیدایش و مطرح کردن رباعی را به او نسبت می دهند. رباعی در بنیاد، همان ترانه هایی بود که خنیاگران می خوانده اند و به پهلویات مشهور بوده است؛ رودکی به اقتضای آوازه خوانی به این نوع شعر بیشتر گرایش داشته، شاید نخستین شاعری باشد که بیش از سایر گویندگان روزگارش در ساختن آهنگها از آن سود برده باشد. از بیتها، قطعه ها، قصیده ها و غزلهای اندکی که از رودکی به یادگار مانده، می توان به نیکی دریافت که او در همه فنون شعر استاد بوده است.

معرفی آثار
تعداد شعرهای رودکی را از صدهزار تا یک میلیون بیت دانسته اند؛ آنچه اکنون مانده، بیش از 1000 بیت نیست که مجموعه ای از قصیده، مثنوی،قطعه و رباعی را در بر می گیرد. از دیگر آثارش منظومه کلیله و دمنه است که محمد بلعمی آن را از عربی به فارسی برگرداند و رودکی به خواسته امیرنصر و ابوالفضل بلعمی آن را به نظم فارسی در آورده است (به باور فردوسی در شاهنامه، رودکی به هنگام نظم کلیله و دمنه کور بوده است.)

این منظومه مجموعه ای از افسانه ها و حکایتهای هندی از زبان حیوانات  است که تنها 129 بیت آن باقی مانده است و در بحر رمل مسدس مقصور سرود شده است؛ مثنویهای دیگری در بحرهای متقارب، خفیف، هزج مسدس و سریع به رودکی نسبت می دهند که بیتهایی پراکنده از آنها به یادگار مانده است. گذشته از آن شعرهایی دیگر از وی در موضوعهای گوناگون مدحی، غنایی، هجو، وعظ، هزل ، رثاء و چکامه، در دست است.

عوفی درباره او می گوید: " که چنان ذکی و تیز فهم بود که در هشت سالگی قرآن تمامت حفظ کرد و قرائت بیاموخت و شعر گرفت و معنای دقیق می گفت، چنانکه خلق بر وی اقبال نمودند و رغبت او زیادت شد و او را آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود. از ابوالعبک بختیار بر بط بیاموخت و در آن ماهر شد و آوازه او به اطراف واکناف عالم برسید و امیر نصر بن احمد سامانی که امیر خراسان بود، او را به قربت حضرت خود مخصوص گردانید و کارش بالا گرفت و ثروت و نعمت او به حد کمال رسید.  

 
زادگاه او قریه بنج از قراء رودک سمرقند است. بعضی او را کور مادر زاد دانسته اند و عقیده برخی بر آن است که در اواخر عمر نابینا شده است. وفات وی به سال 320 هـجری در زادگاهش قریه بنج اتفاق افتاده و در همان جا به خاک سپرده شده است.

رودکی در سرودن انواع شعر مخصوصاً قصیده، مثنوی ، غزل و قطعه مهارت داشته است و از نظر خوشی بیان در تاریخ ادبیات فارسی  پیش از او شاعری وجود ندارد که بتواند با وی برابری کند.

به واسطه تقرب به امیر نصر بن احمد سامانی (301-331) رودکی به دریافت جوائز و صله فراوانی از پادشاه سامانی و وزیران و رجال در بارش نائل گردید و ثروت و مکنتی زیاد به دست آورده است چنانکه به گفته نظامی عروضی هنگامی که به همراهی نصر بن احمد از هرات به بخارا می رفته، چهار صد شتر بنه او بوده است.

علاوه بر دارا بودن مقام ظاهری رفعت پایه سخنوری و شاعری رودکی به اندازه ای است که از معاصران او شعرای معروفی چون شهید بلخی و معروفی بلخی او را ستوده اند و از گویندگان بعد از او کسانی چون دقیقی، نظامی عروضی، عنصری، فرخی و ناصرخسرو از او به بزرگی یاد کرده اند.


ویژگی سخن
سخنان رودکی در قوت تشبیه و نزدیکی معانی به طبیعت و وصف ،کم نظیر است و لطافت و متانت و انسجام خاصی در ادبیات وی مشاهده می شود که مایه تأثیر کلام او در خواننده و شنونده است. از غالب اشعار او روح طرب و شادی و عدم توجه به آنچه مایه اندوه و سستی باشد مشهود است و این حالت گذشته از اثر محیط زندگی و عصر حیات شاعر نتیجه فراخی عیش و فراغت بال او نیز می باشد. با وجود آنکه تا یک میلیون و سیصد هزار شعر بنا به گفته رشیدی سمرقندی به رودکی نسبت داده اند تعداد اشعاری که از او امروزه در دست است به هزار بیت نمی رسد.

از نظر صنایع ادبی گرانبهاترین قسمت آثار رودکی مدایح او نیست، بلکه مغازلات اوست که کاملاً مطابق احساسات آدمی است، شاعر شادی پسند بسیار جالب توجه و شاعر غزلسرای نشاط انگیز، بسیار ظریف و پر از احساسات است.

گذشته از مدایح و مضمون های شادی پسند و نشاط انگیز در آثار رودکی، اندیشه ها و پندهایی آمیخته به بدبینی مانند گفتار شهید بلخی دیده می شود. شاید این اندیشه ها در نزدیکی پیری و هنگامی که توانگری او بدل به تنگدستی شده نمو کرده باشد، می توان فرض کرد که این حوادث در زندگی رودکی، بسته به سرگذشت نصر دوم بوده است. پس از آنکه امیر قرمطی را خلع کردند مقام افتخاری که رودکی در دربار به آن شاد بود به پایان رسید.

با فرا رسیدن روزهای فقر و تلخ پیری، دیگر چیزی برای رودکی نمانده بود، جز آنکه بیاد روزهای خوش گذشته و جوانی سپری شده بنالد و مویه کند.


نمونه اشعار
زمانه پندی آزاد وار داد مرا ----- زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
به روز ِ نیک ِ کسان گفت تا تو غم نخوری ----- بسا کسا که به روز ِ تو آرزو مند است
زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه ----- کرا زبان نه به بند است پای دربند است

***

اندر بلای سخت

ای آنکه غمگنی و سزاواری ----- وندر نهان سرشک همی‌باری
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد----- بود آنچه بود، خیره چه غم داری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟----- گیتی‌ست، کی پذیرد همواری؟
مستی نکن که او نشنود مستی ----- رازی مکن که نشنود او زاری
شو، تا قیـامت آیـد زاری کن! ----- کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بیـش بیـنی زیـن گردون ----- گر تو به هر بهانه بیـازاری
گوئی گماشته است بلائی او ----- بر هر که تو بر او دل بگماری
ابری پدیدنی و کسوفی نی ----- بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی ترسم ----- بر خویشتن ظفر ندهی باری
اندر بلای سخت پدیـد آید ----- فضل و بزرگمردی و سالاری

***
کلیله و دمنه رودکی
مهمترین کار رودکی به نظم در آوردن کلیله و دمنه است، متاسفانه این اثر گرانبها مانند سایر آثار و مثنویهای رودکی گم شده است و از آن جز ابیاتی پراکنده در دست نیست. از ادبیات پراکنده ای که از منظومه کلیله و دمنه و سایر مثنویهای رودکی باقی مانده است می توان فهمید که صاحبقران ملک سخن لقبی برازنده او بوده است. در شعر او قوه تخیل، قدرت بیان، استحکام و انسجام کلام همه با هم جمع است و بهمین دلیل در دربار سامانیان، قدر و مرتبه ای داشت که شاعران بعد از او همیشه آرزوی روزگار او را داشتند.

 

برگرفته از : سايت دانشگاه پيام نور  

 

خواجه عبدالله انصاری

نگاهی به زندگی پیرهرات

درباره زندگی و شرح حال پیر هرات، اطلاعات زیادی در دست نیست و جز در چند کتاب -که قابل اعتمادترین آنها "نفحات الانس "عبدالرحمن جامی است- شرح حال قابل توجهی درباره او باقی نمانده است.

خواجه عبدالله انصاری در سال 396 هـ.ق به دنیا آمد و در سال 481 هـ.ق در گذشت و در "گازرگاه" هرات به خاک سپرده شد.

پدر او ابومنصور انصاری از فرزندان ابو ایوب انصاری است که حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم هنگام هجرت به مدینه، در منزل او فرود آمدند.

ابومنصور، مردی طالب دانش و معارف دینی بود، اما پس از آنکه به هرات آمد و تشکیل خانواده داد از دنیای مورد علاقه اش که همان عرفان بود دور افتاد ولی با این وجود در طریق صداقت و ایمان، نخستین آموزگار فرزند خویش خواجه عبدالله بود.

خواجه عبدالله اولین راهنمای زندگی و نخستین مشوق خورد را در راه کسب علم و معرفت، پدر خویش می داند و می گوید:
"من هفتاد و اند سال علم آموختم و نوشتم و رنج بردم. در اعتقاد، اول از پدر خود آموختم که صادق بود و متقی و با ورع، که کسی آن چنان نتوانستی بود".

خواجه عبدالله انصاری از نوابغ عصر خود به شمار می آمد. او در عصری می زیست که از یک سو فقر و ظلم بیداد می کرد و از دیگر سو تمایل عموم مردم به اندیشه های دینی و عرفانی تا جایی بود که گوشه و کنار شهرهایی همچون هرات و نیشابور پر از خانقاه های صوفیان بود.

تعداد زیاد خانقاه ها در دوره کودکی و جوانی خواجه عبدالله انصاری در خراسان و به ویژه در هرات و نیشابور به اندازه ای است که این گمان را بر می انگیزد که بیشتر مردم یا خود صوفی بوده اند یا به این گروه علاقه داشته اند.

خواجه عبدالله انصاری، از همان دوران کودکی و نوجوانی، نبوغ خود را در فهم و درک مسائل دینی نشان داد. براساس آنچه خود خواجه عبدالله گفته است در نه سالگی به راحتی قادر به خواندن و نوشتن بود و در حدود هفتاد هزار بیت شعر فارسی و صد بیت شعر عربی از معاصران و متقدمان خود را حفظ کرده بود.

از حفظ بودن سیصد هزار حدیث با چندین هزار سند معتبر نیز بیانگر نبوغ او در سالهای بعدی عمرش بوده است. خواجه عبدالله در تالیف احادیث به جا مانده از حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم رنج و سختی زیادی کشید، تا جایی که خود می گوید:

"آنچه من کشیده ام در طلب حدیث مصطفی صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم هرگز کس نکشیده باشد. یک منزل از نیشابور، زیاد باران می آمد، و من در رکوع می رفتم و جزوه های حدیث، به شکم باز نهاده بودم تا تر نشود."

خواجه عبدالله حتی لحظه ای از عمر گرانقدر خود را در بطالت و بیهودگی تلف نکرد، تا جایی که از طلوع سپیده دم تا پاسی از نیمه شب، یا وقت خود را به قرائت آیات کلام الله مجید و تامل در آن سپری می کرد و یا در کنار عالمان به موعظه ها و گفته های آنان گوش می کرد. او می گوید:

"همه روز بنوشتمی و روزگار خود بخش کرده بودم. چنانکه مرا هیچ فراغت نبودی."

بدیهی است در آن شرایط ناسازگار که فقر و تهیدستی خصوصیت بارز حیات مادی آن دوره بود، در جستجوی دانش بودن و همه عمر خود را صرف کسب معرفت کردن، کار ساده ای به نظر نمی رسید. خواجه عبدالله انصاری در اوج فقر جز به "معرفت" نمی اندیشید.

خواجه عبدالله در این مورد گفته است: "بامداد پگاه به مقری شدمی به قرآن خواندن؛ چون باز آمدمی، به درس مشغول شدمی، به شب در چراغ، حدیث می نوشتمی و فراغت نان خوردن نبودی. مادر من نان پاره لقمه کرده بودی و در دهان من می نهادی در میان نوشتن. حق سبحانه و تعالی مرا حفظی داده بود که هر چه زیر قلم من گذشتی، مرا حفظ شدی."

خواجه عبدالله در حدیث و شعر و شرع، در محضر علمای بسیاری حضور داشت، اما کسی که رموز تصوف و حقیقت را به او نمود، شیخ ابوالحسن خرقانی بود. خواجه عبدالله خود می گوید:

"اگر من خرقانی را ندیدمی، حقیقت ندانستمی و همواره این با آن در می آمیختمی، یعنی نفس با حقیقت."

نخستین ملاقات خواجه عبدالله با خرقانی هنگامی است که در سال 424 به قصد زیارت خانه خدا، هرات را ترک می کند و هنگام بازگشت از سفر حج، با خرقانی روبرو می شود. خرقانی نیز با دیدن خواجه عبدالله که جوانی پرشور و هوشمند بود، او را گرامی داشت و خواجه عبدالله در این مورد می گوید:

"مریدان خرقانی مرا گفتند که سی سال است که تا با وی صحبت می داریم. هرگز ندیده ایم که کسی را چنان تعظیم کند که تو را و چنان نیکو داشت که تو را."

خواجه عبدالله به دیدار ابوسعید ابی الخیر هم رفته است.

خواجه عبدالله درباره شیوه زندگی صوفیانه خود می گوید:

"من بسیار به جامه عاریتی مجلس کرده ام و بسیار به گیاه خوردن و آن وقت یاران داشتم و دوستان و شاگردان، همه توانگر بودند، هر چه من خواستمی بدادندی، اما من نخواستمی و بر ایشان پیدا نکردم و من گفتمی چرا ایشان خود ندانند که من هیچ ندارم و از هیچ کس چیزی نخواهم؟ من خُرد بودم هنوز، که پدر من دست از دنیا بداشت و دنیا همه بپاشید و ما را در رنج افکند، و ابتدای درویشی و محنت ما از آن وقت بود. من به زمستان جبه نداشتم، و سرمای عظیم بود و در همه خانه من بوریا یکی بود، چندان که بر وی بخفتمی، و نمد پاره ای که بر خود پوشیدم. اگر پای را بپوشیدمی سر برهنه شدی. و اگر سر را بپوشیدمی پای برهنه شدی؛ و خشتی که زیر سر نهادمی و میخی که جامه لباس بر آن کردمی و بیاویختمی."

از خواجه عبدالله آثار زیادی به جا مانده است که اغلب آنها به نثر مسجع و آهنگین است.  خواجه عبدالله شعر هم می سروده ولی بیشتر شهرتش به سبب رساله های متعدد اوست.

مشرب فكري

در قرن چهارم و پنجم هجري، خراسان كانون علم و تصوف اسلامي بود و شيوخ صوفي از بلاد عراق عرب و ماوراءالنهر به شهرهاي پررونق آن روي مي‏آوردند و از كتابخانه‏هاي مهم آنها كه از كتابهاي علمي و عرفاني پر بود استفاده مي‏كردند. در اين مكتب، صوفيان بزرگي چون ابونصر سراج (وفات: 378 هـ.ق) نويسنده كتاب اللمع في التصوف، ابوبكر محمد كلاباذي (وفات:380 هـ.ق) صاحب كتاب التعرف، ابوعبدالرحمن سلمي (325 ـ 412 هـ.ق) مؤلف طبقات الصوفيه، و امام ابوالقاسم قشيري (376 ـ465 هـ.ق) مؤلف رساله القشريه درخشنده بودند و هر يك به سهم خود گنجينه عرفان اسلامي را غني تر ساخته بودند. اساس مكتب تصوف خراسان كه شهر پررونق و جو علمي نيشابور كانون مهم آن شده بود، جمع شريعت و طريقت و مبارزه با انحراف و بدعت بود؛ حتي ابونصرسراج و شاگردش سلمي و شاگرد او قشيري مدرسه‏هاي خاصي به همين منظور در آن شهر بنياد نهاده بودند. اين مكتب به ويژه بر نقل اقوال مشايخ تكيه داشت. خواجه عبدالله انصاري در همين مكتب پرورش يافته و به مبادي و اصول آن وفادار مانده بود.

خدمت مهم پيرهرات به مكتب عرفاني خراسان اين شد كه منازل طريقت و مقامات سلوك عرفاني را مدون ساخت و در درجه بندي مقامات ترتيب تازه‏اي آورد و در اين ترتيب بر كيفيات باطني و اشراقي انحصار نكرد بلكه اخلاق و آداب زندگي متعارف را نيز دخالت داد تا هر فرد صوفي، در عين حفظ پيوند با زندگي، سير معنوي داشته باشد و طريقت را با شريعت همراه سازد.

خواجه عبدالله انصاری در اثر ذکاوت و استعداد خود در کمترین زمان بسیاری از علوم دینی و ادبی را فرا گرفت و مطالعات بسیار عمیقی داشت و همین بود که وی به نام یک عالم و عارف آگاه شهرت یافت و علاقمندان بسیاری از گوشه و کنار به دورش گرد آمده  و از محضرش کسب فیض و استفاده معنوی می‌کردند. خواجه در چهار سالگی به مکتب رفت. در نه سالگی خوب شعر می‌گفت و احادیث بسیاری از محدثین فرا گرفت.

اگر چه اساتید خواجه شافعی مذهب بودند اما پس از مدتی مذهب حنبلی را اختیار کرد و در سال 417 در بیست و یک سالگی برای تکمیل معارف و تحصیل مراتب راهی نیشابور شد.

درسال 323 به قصد زیارت بیت‌الله الحرام از درس و بحث فاصله گرفت، و در بازگشت از سفر خانه خدا به دیدار ابوالحسن خرقانی شتافت و بدین رو بزرگترین واقعه زندگی‌اش رقم خورد و از آن پس امیال معرفت در نهادش شکوفا شد و بیشتر از گذشته در وادی عرفان قدم نهاد.
خواجه عبدالله انصاری نه تنها یک مفسّر، محدث، عالم و عارف بزرگ بود، بلکه شاعر و نویسنده توانایی بود.

آثار او عبارتند از:

ترجمه طبقات صوفیه: که آن را به لهجه "هروی" ترجمه کرده است.

تفسیر قرآن: که اساس کار ابوالفضل میبدی در تألیف کتاب "کشف الاسرار" قرار گرفت.

رساله های مناجات نامه، نصایح، زادالعارفین، کنزالسالکین، قلندرنامه، محبت نامه، هفت حصار، رساله، دل و جان، رساله ی واردات و الهی نامه که همگی به نثر مسجع هستند.


نمونه ای از نثر مسجع خواجه عبدالله در مناجات نامه

الهی به حرمت آن نام که تو خوانی و به آن صفت که تو چنانی، دریاب که می‌توانی.
الهی عمر خود به باد کردم و برتن خود بیداد کردم، گفتی و فرمان نکردم، درماندم و درمان نکردم.
الهی دردلهای ما جز تخم محبت مکار و بر جان‌های ما جز الطاف و مرحمت خود منگار و بر کشت‌های ما جز باران رحمت خود مبار، به لطف ما را دست گیر و کرم پای دار.
الهی حجاب‌ها  از راه بردار و ما را به ما مگذار.

نمونه‌ای از تفسیر عرفانی و ادبی خواجه:

قل اللهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بیدک الخیر انک علی کل شی قدیر.

بزرگ است و بزرگوار، خداوند کردگار، مهربان وفادار، بارخدای همه بارخدایان، پادشاه همه پادشاهان، نوازنده بندگان، راهنمای ایشان، دانست که ایشان به سزای ثناء او نرسند و حق او نشناسند و قدر بزرگی او ندانند، پس به مهربانی و کرم خود ایشان را گرامی داشت و بنواخت و گفت: ای بندگان، مرا همان گوئید که من خود را گفتم و گوئید: مالک الملک، ای پادشاه بر پادشاهان، ای آفریننده جهان، ای یگانه یکتا از ازل تا جاودان، ای یگانه و یکتا در نام و نشان، ای سازنده کارسازندگان... یکی را برکشی و بنوازی، یکی را بکُشی و بیندازی، یکی را به انس خود آرام دهی و او را غم عشق خود سرمایه دهی، که بی‌غم عشق تو آسایش دل و آرام جان نبود.

تا جان دارم غم تو را غم خوارم                      بی‌جان غم عشق تو به کس نسپارم

نکته‌ای از پندها و اندرزهای خواجه:

آنانکه اهل هدایتند، دارای چراغ معرفتند، محرم اسرار حضرت عزتند، هرحجابی در راه افتد می‌بُرند، و هوای نفس را به ریاضت از خود دورکنند، بهترین کارها شناختن حق تعالی است که اول و آخرهمه چیزها است، اگرهمه ندهند او بدهد، وچون دهد کس نتواند که بستاند، و  چون او ندهد کس نتواند که دهد، او را نگاهدار تا تو را نگهدارد، عمر را در پرستش او خرج کن که حساب خرج را خواهد خواست.

خداوند دلیل راه علم است و چراغ راه عقل و نماینده راه راست.  بدانکه اگر بر هوا پری مگسی باشی و اگر بر آب روی، خسی باشی، سعی کن تا کس باشی.

عبید زاکانی

عبيد زاکانی از مشهورترين شاعران و نويسندگان زبان فارسی- دری است که متأسفانه ازاحوال و وقايع زندگانی او اطلاعات کافی ومفصلی دردست نيست.

    نام وی "عبيد الله " ومتخلص به " عبيد " ميباشد ودردوران حيات خود نيزبه داشتن اشعارخوب و رسايل ممتاز شهرت داشته است. وی يکی از شاعران و لطيفه پردازان نام آورقرن هشتم هجری ومعاصرحافظ شيرازی و مقارب ومعاشرشاعرديگر اين قرن سلمان ساوجی بوده ودر حدود سالهای 771 يا 772 هجری قمری زندگانی را پدرود گفته است.

    عبيد ازخاندان زاکانيان است وزاکانيان نيزتيره ای ازاعراب بنی خفاجه هستند که به قزوين آمده و همان جا سکونت گزيدند.

    خاندان زاکانيان دوگروه بودند، گروهی اهل علم وحديث ومعقول و منقول که ازعلمای دين محسوب ميگرديدند وجايگاه خاصی دربين مردم داشتند وگروه ديگر، سياستمدار وزميندار وثروتمند بودند وبه علوم دين چندان وقعی نمی نهادند، که حمد الله مستوفی در" تاريخ گزيده" نام دوتن از مشهورترين افراد گروه دوم را ذکر ميکند که يکی از آنان " صاحب معظم، نظام الدين عبيد الله زاکانی است" .

      صاحب تاريخ گزيده، عبيد الله را يکی از جملۀ وزراء وبزرگان عصرش دانسته ولقب صاحب معظم را به او نسبت داده است.

   گرچه بنابربعضی حدسيات وقراين شايد انتساب وی به اين مقام، حدس و گمانی بيش نباشد؛ ولی بهرصورت او ازاحترام ومکنت زيادی نزد سلاطين ودستگاه حاکمۀ آن وقت برخورداربوده است.

     اين شاعربلند پايۀ قرن هشتم هجری بنابرموقعيت استثنايی اش ، پس ازگذشت قرنها تا کنون ازياد نرفته و مورد توجه علاقه مندان شعر وادب قرار دارد؛ ولی با اين همه بايد گفت که کمتر شاعرمشهوری مانند عبيد، مورد بی مهری تذکره نويسان و مورخان قرارگرفته است؛ تا جايی که برای يافتن گوشه وشمه ای ازشرح حال عبيد جز به کتابهای چون تذکرة الشراء دولت شاه سمرقندی وکتاب تاريخ گزيده، اثر حمدالله مستوفی، به منابع ديگری که اطلاعات مفصل ومبسوطی دربارۀ زندگی عبيد الله زاکانی ارائه نموده بتواند، برنمی خوريم.

     علی رغم اين که ازآغاززندگی اين شاعر معلومات لازم دراختيار نيست؛ ولی مسلمآ وی با خط وادب وفنون دبيری و دانشها وآگاهی های عمومی که درتمدن اسلامی روزگارآن زمان رايج بود، آشنا بوده وآنهارا با هنرشاعری و نويسند گی همراه داشته است.

    ازاشعار وآ ثار وی درجۀ آگاهی اش از دانشهای زمان ، از جمله علم نجوم وزبان وادب عربی، کاملآ مشهود وآشکار است.

      ازعبيد الله زاکانی درنظم ونثر آثاری بجا مانده است، که اشعا ر وی را ميتوان به دوبخش" هزل " و" جد " تقسيم کرد. اشعار جدی وشاعرانۀ عبيد که کليات او را ترتيب ميدهد، شامل سه هزاربيت است که درقالبهای قصيده ، ترکيب بند، ترجيع بند، غزل ، قطعه، رباعی ومثنوی سروده شده است.

     شيوۀ عبيد زاکانی درسخنوری، شيرين ودلپذيراست. يعنی نثر وی روان وساده وخالی ازحشو وزوائد وشعرش سليس وروان ودور از ابهام ودرعين حال دارای واژه های منتخب وترکيبات منسجم ومستحکم ميباشد که به سخن استادان پايان قرن ششم و آغازقرن هفتم نزديک است.

     زاکانی درقصيده عمدتآ به سنايی وانوری ، درمثنوی به نظامی ودر غزل به سعدی توجه دارد؛ ولی ابتکاردرعبيد زاکانی زياد است. چنانچه برخی از آثارش درادبيات فارسی تازه گی دارد.

     ازميان آثارخوب وبرگزيدۀ او ميتوان ازمثنوی عشاق نامه و کتاب اخلاق الاشراف، ريش نامه، صد پند، لطايف وظرايف وموش وگربه نام برد.

    شاخص عمده ای که عبيد زاکانی را بحيث يکی ازشاعران استثنايی متبارزساخته است، اشعارهزلی، مطايبات، لطايف وطنزنويسی اين شاعر توانا بوده که با طبع شوخ و زبان گزنده و هزل آميز سروده شده است.

    اشعارمطايبه وهزل عمدتآ به مقصد عيبجويی و عيبگويی درانديشه و کردار وگفتارمعاصران سروده شده وانتقادی است، ازمردم فاسد وعنان گسيختۀ زمانش که با بی پروايی وصراحت تمام ، پرده از روی زشتی های جامعۀ فاسد ورياکارش برداشته وتصويرروشنی ازمحيط پيرامون خويش ارائه نموده است.

    زاکانی  ازتصوف وقلندری که درعهد او امر رايج بود، تبری داشت وعيوب صوفيان وقلندران را با تيزبينی بباد انتقاد ميگرفت.

   دريک کلام ميتوان گفت که زاکانی درمطايبه ها وهزل هايش تواناترين نويسنده وشاعری ا ست که توانسته بصورت های گوناگون، به طعن وطنزو تعريض وتصريح، عيوب وکاستی های جامعۀ فاسد وتباه کن عهد خود را بيان نمايد.

     شايان ذکراست که جای پای لطايف عبيد زاکانی حتی درکتابهای فارسی- دری راه گشاده وصفحات اين کتابها را پرحلاوت ساخته است.

    عبيد زاکانی درپند نامه می نويسد: " هزل را خوارمداريد وهزالان را به چشم حقارت منگريد ".

     هزل درمعنی متعارف خود همان شوخی يا طيبت است، مگر نه با صراحت بيشتر که معنای عميقی بصورت آشکار درآن نهفته باشد؛ بلکه بيان وهن آميزازرفتارهای غيرمتعارف وپنهان است که هزل گو با مهارت و تسلطی که برکلمات دارد، اين رفتارهای پنهان را عريان ميکند وموجب تفريح ميشود. البته اين گونه هزل های عبيد هدفی جز تفريح ندارد وما آن را به شوخی تعبير می نماييم.

   به گونۀ مثال، درمواجه شدن به اين گونه هزل، اين حکايت عبيدزاکانی پيش روی ما قرار ميگيرد که: « شخصی دعوی خدايی ميکرد، اورا پيش خليفه برد ند. اورا گفت " پارسال اينجا يکی دعوی خدايی ميکرد، اورا بکشتند" گفت: " نیک کرده اند که او را من  نفرستاده بودم . »

 و یا در حکایت دیگری :

 شخصی دعوی نبوت کرد . او را پیش خلیفه بردند . خلیفه گفت :

« این را از گرسنگی، دماغ خشک شده است . مطبخی را بخواند ، فرمود که این مرد را درمطبخ ببر و هر روز شربتهای معطر و طعام های خوش میده [ خوشمزه بدهيد] تا دماغش ، با قرار آید. ».

   مردک، مدتی براين تنعم، درمطبخ بماند تا دماغش، برقرار آ مد. روزی خليفه را ازاو ياد امد، بفرمود تا اورا حاضر کردند. پرسيد که : همچنان جبرئيل، پيش تو می آ يد؟ گفت: « آری» گفت: « چی ميگويد؟ » گفت : « ميگويد که جای نيک، بدست تو افتاده ، هرگز هيچ پيغمبری را اين نعمت وآسايش دست نداد، زينهاز تا ازاين جا بيرون نروی.»

در این نوع هزل ( نوع دوم )  به این حکایت روبرو میشویم که بر تملق ودرعين حال ساده لوحی آدمی می تازد واخلاق را حاصل شرايط درونی وبيرونی ميداند.

  « سلطانمحمود را درحالت گرسنگی، بادنجان بورانی پيش آوردند، خوشش آمد، گفت: « بادنجان طعامی است خوش » نديمی درمدح بادنجان فصلی پرداخت [ سلطان] ، چون سيرشد گفت: « بادنجان، سخت مضر چيزی است.» نديم باز درمضرت بادنجان، مبالغتی تمام کرد. سلطان گفت: « ای مردک! نه اين زمان مدحش می گفتی ؟ » [ نديم] گفت: «من نديم تو ام، نه نديم بادنجان، مرا چيزی می بايد گفت که تورا خوش آيد نه بادنجان را ! ».

     حالا درحکايت زير، با فقر آن روزگار درلفافۀ واژه ای کوتاه ومقطع که دريک گفت وگوی مختصرشکل گرفته است، آشنا می شويم:

   درويشی به خانه ای رسيد، پاره نانی بخواست. دخترکی درخانه بود، گفت:« نيست» گفت: « چوبی ، هيمه ای» گفت: « نيست» گفت: « کوزۀ آب» گفت: « نيست» گفت: « پاره ای نمک» گفت: « نيست» گفت: « مادرت کجاست؟» گفت: « به تعزيت خويشاوندان رفته است » گفت: «چنين که من حال خانۀ شما می بينم ده خويشاوند ديگرمی بايد که به تعزيت خانۀ شما آيند.».

   ويا اين که جوحی برديهی  رسيد وگرسنه بود. ازخانه آوازتعزيتی شنيد. آنجا رفت، گفت: « شکرانه بدهيد تا مرده را زنده سازم.» کسان مرده اورا خدمت بجای آوردند، چون سيرشد ، گفت: « مرا به سر اين مرده ببريد.» آنجا برفت، مرده را بديد. گفت: « اين چه کاره بود؟ » گفتند! « جولاه » انگشت دردندان گرفت وگفت: « آه»  دريغ! هرکسی ديگربودی، درحال، زنده شايستی کرد، اما مسکين جولاه، چون مرد، مرد.

    ويا درنوع دوم اين هزل:

    جوحی درکودکی، چند روز مزدورخياط بود. روزی استادش ، کاسۀ عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود، جوحی را گفت: « دراين کاسه زهراست، زنهارتا مخوری که هلاک شوی» گفت: « مرا با آن چه کار است.» چون استاد برفت ، جوحی، وصلۀ جامه به صراف داد وپارۀ نانی بسياربستد وبا آن عسل، تمام بخورد. استاد باز آمد و وصله طلبيد. جوحی گفت: « مرامزن تا راست گويم، حال آنکه من غافل شدم ، طرار وصله بربود، من ترسيدم که توبيايی ومرا بزنی، گفتم زهربخورم وهنوز زنده ام، باقی تو دانی ».

      ازمطايبات ولطايف عبيد زاکانی خاصه کتاب " موش وگربه " ی  وی شهرت و قبول عامه يافته است. اين منظومه يکی ازنوادرآثارادبی درجهان است که شايد الهام بخش ( وا لت ديسنی)  درآفريدن فلم های نقاشی متحرک اوليه اش، خاصه داستانهای" تام " و " جری " بوده است.

    منظومۀ" موش و گربه " که درنهايت استادی و مهارت به نظم درآمده است، متضمن شوخی های لطيف وخالی ازواژه های رکيک ميباشد.

    اين منظومه را بايد ازبهترين منظومه های انتقادی شمرد که به شيوۀ قصه پردازان شوخ طبع، درقالب قصيده ای طنز آميز درنود بيت دربحر خفيف، درصفت گربۀ مزورازسرزمين کرمان وکيفيت رياکاری وتزوير او، درجلب اعتماد موشان ازراه توبه وانابه واستغفار و آنگاه دريدن و خوردن آنها که منجر به جنگ سخت ميان  موشان و گربگان دربيابان فارس گرديد ودراين جنگ اگرچه درآغازامرظفر باموشان بود؛ ليکن عاقبت گربگان پيروزشدند.

    قسميکه ازحالات سياسی وبرخوردها واختلافات حکام وزمام داران آن عصر و موقف و موقعيت عبيد زاکانی درآن  دستگاهها برمی آيد، ميتوان اين تصوررا نمود که مقصود گوينده ازاين منظومۀ طنزی و انتقادی، بيان حال شيخ ابواسحاق اينجو و امير مبارزالدين محمد ظفری فرمانروای کرمان بوده است.

    نفرت شاعر ازمبارزالدين رياکار با توبۀ معروفش درسال 740 هجری و بيعت نا بخشودنی اش به خليفۀ عباسی مصر ومحتسبی وخم شکنی و تظاهرش به عبادت ودرعين حال خونريزی وسفاکی وآدم کشی او بنام ترويج واجرای احکام دين ، اين حدس را درتمثيل مبارزالدين به گربۀ عابد رياکار و خونريزتاييد ميکند.

    پس اگر اين حدس دراصل ومنشاء داستان موش وگربه درست باشد، تاريخ به نظم کشيدن آن بايد دريکی از دوسال 754 هه( فرار ابو اسحاق ازشيراز) ويا 758 ( قتل ابو اسحاق درشيراز) باشد.

    اين قصيدۀ بزرگ بزودی شهرت يافت ومدتها درشمار کتابهای درسی اطفال بوده وهنوزهم ازقصه های شيرين زبان فارسی- دری است که بعضی از ابيات آن بصورت مثل های  ساير ، زبان به زبان ميگردد.

      هرگاه اين منظومه را با يک بعد وسيع وتصورکلی ازجامعۀ گذشتۀ آن زمان تا به امروز به تحليل بگذاريم ، می بينيم که هرنکته ای از آن ، گفتاری است  انتقاد آميز وپند گونه و طعن و کنايه ای است عبرت آموز ونيش زننده که با ظرافت تمام ، پرده ازاعمال وخصايل زاهدان ريا کار و واعظان خوش گفتار! وحاکمان نيک انظار! برميدارد.

     به گفتۀ حضرت حافظ ، آنانی که دربالای منبر وميزهای خطابه با لباسهای زهد و فريبنده ، چهره می گشايند وناصح ديگران ميشوند؛ ولی خود زمانی که درخلوت ميروند، مرتکب صدها عمل ناشايست ميگردند.

    قصيدۀ عبيد زاکانی ازاول چنين آغازگرديده است:

   ای خرد مند زيرک ودانا     +  قصۀ موش وگربه برخوا نا              

  از من اين داستان شيرين را + گوش کن همچو در  غلتا نا

  دراين قصيده شاعرخواسته تا نبرد وپيکارخونين موش وگربه را منحيث دو نيروی متضاد وآشتی ناپذيری که يکی درنقش مدافع ومظلوم وديگری متجاوز وظالم قرارداشته، تمثيل نمايد. گرچه دراين مبارزۀ سهمگين ودشوار، علی رغم نابرابری طرف های درگيرجنگ ازحيث نيرو و توانمندی، دراثراتحاد ويکپارچگی مظلومان، اين پيکار به نفع آنها می انجامد؛ ولی بعد ازکسب پيروزی، درنتيجۀ خوش بينی، سطحی نگری وغره شدن به موقعيت دست يافته وفراموش نمودن خطرات بعدی دشمن حيله گر ومکار، موشان غافل گير د شمن گرديده، توسط اين خصم مکار محو و نابود ميگردند.

    شاعر دربخش ديگر اين منظومه، افتيدن موش درخم شراب ومست گرديدنش را ازاين بادۀ ناب که بوی احساس خود بينی وبلند پروازی دست داده وبا حرفهای گزاف وبالاتر ازتوان، دشمن درکمين نشسته را بيشترتحريک وخود زمينۀ معدوميتش را توسط اين خصم افسونگرفراهم می سازد، چه ظريفانه تصويرنموده است:

   روزی اين گربه شد به ميخانه  +  از برای شکار موشا نا

   درپس خم می نمود کمين       +  همچو دزدی که در بيا با نا

  ناگهان موشکی ز ديواری      +  جست بر خم می  خروشانا

 سربه خم بر نهاد و می نوشيد  +  مست شد همچو شير غرا نا

 گفت، کو گربه تا سرش بکنم   +  همچو گويی زنم به چوگا نا

گربه درپيش من چو سگ باشد +  گرشود رو برو به ميدا نا

دراين جا عبيد زاکانی شنيدن حرف موش و واکنش پشک را چه زيبا و ماهرانه بيان نموده:

 ناگهان جست و موش را بگرفت+ بفشردش به زير دندا نا

 موش گفتا که من غلام تو ام    +  درگذر ازمن و گناها نا

 مست بودم اگر بدی گفتم        +   بد گويند جمله مستا نا

   اعتياد به باده انسانها را مودماغ ساخته و دراثر آن، مستی بيش ازحد عقل وتفکرآدمی را زايل ودرنتيجه انسان به خيالات واهی، گفتار اغراق آميز وحرکات نا سنجيده متوصل ميگردد. اين نکتۀ آموزندۀ ديگری است که دراين منظومه، شاعر بدان توجه نموده است.

   بعد ازکشتن وتناول موش بوسيلۀ پشک ، اين حيوان درنده خو به مسجد می شتابد؛ دست و رو را شسته، مسح ميکشد و ورد ميخواند وبا گريه و لابه و زاری بخاطر ارتکاب اين گناه عظيم يعنی قتل نفس، ازخداوند غفار، عفو تقصيرات وطالب مرحمت ميگردد و دومن نان را به صدقه می گذارد. موش[ ديگر] که از گوشۀ مسجد اين حالت زارگربه را که ازندامت کردارش به زاری وگريه نشسته است، ازپس منبر مشاهده نموده ، اين خبر را به موشان ميرساند:

       موشکی بود درپس منبر   +  زود برد اين خبر به موشا نا

    مژدگانی که گربه تايب شد  + عا بد و زاهد و مسلما نا

  موشان بارديگرفريب دشمن مکار را خورده وشاه موشان با ارسال هفت موش منتخب بحيث نماينده نزد گربه اقدام می نمايد. موشان برگزيده درود وثنا گويان ، لرزان وهراسان بابره های بريان و تشت های پرازکشمش وپسته وشير وپنير ونان وخوانچۀ پلوبرسر، همراه فشردۀ آب ليمويی از عمان نزد گربه روان گشتند. زاکانی واکنش گربه را اين گونه تمثيل ميکند:

     گربه چون موشکان بديد و بخواند +  آيه ای رز قکم ز قرآ نا

     من گرسنه بسی بسر برد م          +  رزقم امروز شد فرا وا نا

     اما گربه هدايای شاه موشان را دربرابرحرص سيرناپذيرش کافی وبسنده ندانسته ، با اغفال موشان چون گردی بالای شان حمله ور گرديده، دو را به چنگ، دوی ديگر را به چنگال و يکی را به دندان می فشارد.

     دوموش ديگر که ازاين حادثه جان به سلامت بردند، گريه کنان نزد ياران خود شتافته و جريان را بازگو نمودند:

    موشکان چون خبر شدند، شدند  +  همه از غم سياه پو شا نا

    دوموش نجات يافته خبررا به سلطان موشان برده و عارض ميگردند:

    سال يک موش می گرفت از ما  +   آزش ا کنون شده فرا وا نا

    اين زمان پنج  پنج  ميگيرد        +    تا شده عا بد و مسلما نا

     در اين جا بازهم اعتماد نا بجا به دشمن آشتی ناپذير وديرينه و خوش بينی وکوتاه انديشی درزمينه، نکتۀ ديگری است عبرت انگيز ودرخور توجه.

     عبيد زاکانی با تصور وبرداشت عميقی که از اجتماع آن زمان داشت، با تجسم اين صحنه درحقيقت زاهدان سالوس ورياکار وفاسقان دين فروش نا بکار را که عمامه درسر و سجاده دردست، با تظاهربه نمايش طاعت وعبادت درانظارعامه، ازاجرای هيچ نوع اعمال شيطانی و مغايربا کرامت انسانی دريغ نمی ورزند؛ افشاء ومعرفی نموده و ازعطش سير ناپذير وحرص وآزبی پايان آنان پرده برداشته است.

   طوری که ميدانيم، عبيد زاکانی درقرنی ميزيسته که جدال ميان فرق گوناگون دينی ومذهبی با شدت هرچه بيشتر ازگذشته ادامه داشته واز طرف ديگر نابود گرديدن مدارس ومحافل فضل وادب ومراکزمهمی چون خوارزم و نيشاپورومرو وبخارا وبغداد وهمچنين سرگردانی ومهاجرت عالمان، شاعران وحکماء آن زمان به سرزمينهای دوردست، باعث شد که شوق وآرزوی فراگيری علم وفضل وکمال، روبه خاموشی گذارد وجای آن را تصوف ريايی وبازاری بگيرد؛ ولی دراين سده با متصوفانی نيز برميخوريم که ازرياء وخود نمايی وتظاهرمبرا بوده اند، چون فخرالدين عراقی، صفی الدين ادبيلی، محی الدين بن عربی، صدرالدين قونيوی وبرخی ديگر که در ساحت عرفان و تصوف، تأليفات ارزشمندی ازخود بجا گذاشته اند.

     واما خانقا که غالبآ منزلگاه متصوفان بود، برای بسياری ازمردمی که ازجنگ خسته شده، ولی هنوزهم ازدرگيری بافرقه های مختلف مذهبی منصرف نگرديده بودند، پناهگاه التيام روحی برای شان شده بود تا توان تحمل فقر وتهيدستی را توأم با مقاومت معنويت، ابرازداشته باشند.

    عبيد زاکانی شباهت های زيادی با خواجۀ شيرازکه هم عصر او بود، ميرساند. هردو برتصوف ريايی می تازند وپردۀ تظاهر را از چهرۀ زاهدان رياکار بدور می اندازند.

     منظومۀ موش وپشک که خيلی ها ماهرانه وبا زبان سليس وطبع ظريف شاعرانه انشاء گرديده، درحقيقت تمثيلی است ازچگونگی اسلوب مناسبات، روش و نحوۀ تضادهای موجود درجوامع انسانی که دروجود دوحيوان ( موش وپشک ) بازتاب وبه نمايش گذاشته شده است.

      دراين منظومه شاعرتوانسته با باريک بينی، ژرف نگری و دقت انديشی تمام، موش وگربه را درحالات و صحنه های مختلف درتقابل ورويارويی قرارداده،نتايج معين ومنطقی ای را ازآن بدست آرد.

    زاکانی صحنه های نمادينی ازمباحثه ومناظرۀ جالب وعبرت آموز موشان را با گربگان و به همين منوال درگيری وجنگ لشکرهردوجانب نبرد را که درآن چگونگی آرايش قوا، فضای تار، پرهيجان ومضطرب چيره شده درميدان رزم، لحظات هجوم وغلبه وشکست وعقب گردی، جسارت وبيباکی وسخت کوشی شاملين نبرد را با ضربات و تلفات هردو طرف درگيرجنگ وچگونگی استفاده وکاربرد ازوسايل و افزارجنگی وسايرحالات اين مبارزۀ خونين را خيلی ها ظريفانه وبا تردستی خاصی ترسيم نموده که هرخواننده را مسحور ومجذوب خود ميگرداند.

    حال ببينيم، که اين شاعرلطيفه پرداز وشوخ طبع، حالات اين نبرد را باطبع روان و ظرافت بيان ولطافت کلام، دراين ابيات چه نيکو تمثيل و بيان نموده است:

    درد دل چون به شاه خود گفتند +  شاه فرمود که ای عزيزا نا

   من تلافی به گربه خواهم کرد   +   که شود داستان به دورا نا

   بعد يک هفته لشکری آرا ست  +   سيصد و سی هزار موشا نا

   همه با نيزه ها وتير و کمان    +    همه با سيف های برا نا

   فوج های پياده از يکسو        +    تيغ ها در ميا نه جولا نا

   گربه های براق شير شکار     +    از صفا هان و يزد و کرما نا

   لشکر موشها ز راه کوير       +     لشکر گربه از کهستا نا

   دربيا با ن پارس هردو سپاه   +     رزم دادند چون دليرا نا

  آنقدر موش وگربه کشته شدند +    که نيا يد حسا ب آ سا نا

  حملۀ سخت کرد گربه چو شير +   بعد از آن زد به قلب موشا نا

  موشکی اسپ گربه را پی کرد  +  گربه شد سر نگون ز زينا نا

   داستان به همين منوال ادامه يافته که ازبرخوانی کامل آن، بمنظور اجتناب ازدرازای کلام و بهره گيری از لحظات زمان، صرف نظر گرديد.

   دراين مختصر که ازتسلط و چيره دستی عبيد زاکانی، خاصتآ درهزل گويی ، طنزنويسی ولطيفه پردازی صحبت بميان آمد، اين نکته را بايد ياد آورگرديد، که درادبيات آغازين فارسی- دری مضامين و موضوعاتی چون مدح سرايی وهجوگويی وجود داشته، ولی محتوی ومضامين آنها محدود ومخاطبينش اشخاص منفرد و مشخص را شامل ميگرديد. مگردر دوره های بعدی، همزمان با غنامند شدن مضامين ادبی، انتقاد گيری نيزشامل اين موضوعات گرديده که تدريجآ مضامين ومفاهيم انتقادی باز هم متنوع ودربرگيرندۀ مسايلی، چون تنقيد ازنحوۀ عملکرد و اجرای امور مربوط افراد، تا اوضاع نابسامان سازمانها، موسسات و امور مختلف ارگانهای حکومتی و ادارات دولتی ودرمجموع بازتابی از نابسامانی های اجتماعی، گرديد.

   همزمان با سير وانکشاف بعدی هنر وادبيات، اين شيوۀ بيان دچار تحول ژرف تری گرديده ودامنۀ آن گسترش بيشتری يافت. چنانچه اين طرزگفتار، زيرکانه وظريفانه تر شد که بعضآ با طعن وکنايه درلفافه و گاهی نيمه عريان وعريان با رسانيدن اهداف و مقاصد خود از زوايای مختلف، بطورملموس ومحسوس دراشکال هزل وطنزولطيفه وشوخی و مزاح وغيره به نمايش گذاشته شده است.

    اما باصراحت بايد اذعان نمود که اين شيوه و طرزبيان در وجود و سيمای اين شاعرتوانا ونويسندۀ چيره دست ومبتکرقرن هشتم هجری به حد کمال رسانيده شده وبحق نام وی منحيث موجد اين شيوۀ خاص نگارش، درتاريخ ادبيات فارسی- دری ثبت و روی همين ملحوظ نام و جايگاه شاعراستثنايی را نه تنها درسده ای که ميزيسته، بلکه تا هم اکنون بخود کسب نموده است.

    اين شيوۀ بيان و طرزنگارش دردوره های بعدی تا عصرحاضربا پهن گرديدن گسترۀ محتوايی آن، راه خود را بيشترازپيشتر هموار گردانيده و آثارمتعددی با مضامين بکر وابتکاری ومحتوای عميق علمی- ادبی دراين زمينه خلق گرديده است.

طنز عبید

صرفنظر از اینکه عبید شاعری متوسط در حد و اندازه خویش بوده‌است، همگان نام او را با طنز و هزل عجین و اغلب عامه او را به لطایفش می‌شناسند. دیوان لطایف او شامل :

اخلاق الاشراف

ریش نامه

صد پند

ترجیع بند ج...

تضمینات و قطعات

رباعیات

رساله دلگشا

تعریفات ملا دو پیاز

موش و گربه

سنگتراش

می‌باشند. در این میان موش و گربه شهرت بسیار داشته و ریش نامه و صد پند از همه لطیف ترند. متأسفانه مانند بسیاری از طنزپردازان متقدم مانند سعدی شیرازی، طنز و هزل به یکسان در لطایف او راه یافته‌است.

رابعه بلخی

ا ولین شا عره زبا ن د ری که د رتذ کره ها ا زا و نا م برد ه شد ه ا ست ، رابعه بنت کعب قزداری میبا شد که همعصر شاعر و ا ستاد شهیر زبان دری  رود کی بود و د ر نیمه اول  قرن چهارم د ر بلخ حیات داشت ، پدر ا و که شخص فاضل  و محترمی بود د ر دوره سلطنت سامانیان در سیستان ، بست ، قدهار و بلخ حکومت می کرد . تاریخ تولد رابعه در د ست نیست  ولی پاره ا ی از حیات او معلوم است.

ا ین دختر عاقله و دانشمند در ا ثر توجه پد ر تعلیم خوبی ا خذ نموده ، درزبا ن دری معلو ما ت وسیعی حاصل کرد، و چون قریحه شعری دا شت ، شروع بسرود ن ا شعار شیرین نمود . عشقیکه رابعه نسبت بیکی ار غلا مان برادر خود در دل میپردازد ، بر سوز و شور اشعارش افزوده آنرا بپایه تکامل رسانید . چون محبوب او غلا می بیش نبود و بنا بر رسومات بی معنی ان عصر رابعه نمیتوانست امید وصال او را داشته باشد ، از زندگی و سعاد ت بکلی نا امید بوده ، یگانه تسلی خاطر حزین او سرود ن اشعار بود ، که در آن احسا سات سوزان و هیجان روحی خود را بیان مینمود.

گویند روزی رابعه در باغ گردش می کرد، ناگاه محبوب خویش را که بکتا ش  نام داشت مشا هده نمود ، بکتاش از د ید ن  معشوقه به هیجان آمده ، سر آستین او را گرفت ، ا ما رابعه به خشم خود او را رهانید ه ، نعره زد  : یا برای تو کفایت نمی کند که من دل خود را بتو داد م د یگر چه طمع میکنی ؟

حارث ، براد ر رابعه که بعد از مرگ پدر حاکم بلخ شده بود، توسط یکی از غلامان خود که صند وقچه  بکتاش را دزدیده ،بجا ی جواهرات و طلا در آن اشعار مملو از عشق و سوز و گداز رابعه را یافته و آ نرا بغرض دریافت پاداش به بادار خود داد . برادر او ازین عشق اگاهی یافته ، باوجود پاکی آن بر خواهر خود آشفته ، می‌شود و دستور می‌دهد که خواهرش را به حمام برند و رگهایش را بگشایند تا بمیرد.

و را بعه قشنگ در لحظه ها ی جوانی ، با د ل پر ارمان این دنیایی  را که از آن جز غم و ناکامی نصیبی نداشت ، وداع نمود. اگر چه جز تعداد بسیار محدود چیزی از اشعا ر رابعه باقی نمانده ، ولی آنچیزیکه در دست است بر لیاقت و ذوق ظریف او دلالت نموده ، ثابت می سازد که شیخ عطار و مولانا جامی (رح) در تمجیدی که از او نموده اند مبالغه نکرده اند.

پدر رابعه نظر به لیاقتش بر او لقب (زین العرب) گذاشته بود. رابعه تخلص نداشت ، اما محمد عوفی در (لباب الالباب ) می گوید او را(مگس روهین) می خواندند ، زیرا وقتی قطعه ذیل را سروده بود:

خبر دهند که بارید بر سر ا یوب      ز آسمان ملخان و سر همه زرین

اگر بباره از ین ملخ بر او از صبر ؟!     سزد که بارد بر من یکی مگس روهین

 

تصو ير فوق حا کی از حالت  جان گداز رابعه بلخی است، که به حکم برادرش حارث،  به حمام برده شده،  با  قطع نمودن رگ های اش بقتل رسانيده شد.موصوفه در آخرين لحظات حيات   با خون خويش شعری را بنوشت که شما در قسمت بالايی تصوير آن را می توانيد مطالعه نمايد.

 

یکی ا ز غز لها ی ر ا بعه  بلخی  :

الا ای با د شبگیری پیام من به دلبر بر                          بگو آ ن ماه خوبان را که جان باد ل برابر بر

بقهر از من فگندی دل بیک د یدار مهرویا                     چنان چون حید ر کرار در ان حصن خیبر بر

تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم بتابد بر                  غم عشقت نه بس باشد جفا بنها دی از بربر

تنم چون چنبری گشته بدان امید تا روزی                         ززلفت برفتد ناگه یکی حلقه به چنبر بر

ستمگر گشته معشوقم همه غم زین قبو ل دارم                 که هر گز سود نکند کس بمعشوق ستمگر بر

اگر خواهی که خوبانرا بروری خود به عجز آری           یکی رخسار خوبت را بدان خوبان برابر بر

ایا موذ ن بکار و حا ل عا شق گر خبر داری                    سحر گاها ن نگاه کن تو بدان  الله اکبر بر

مدارای ( بنت کعب ) اندوه که یار از تو جدا ماند              رسن گرچه دراز آید گذ ردارد به چنبر بر

و این غزل بدو منسوب شده‌است:

ز بس گل که در باغ مأوی گرفت                             چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت

صبا نافهٔ مشک تبت نداشت                                    جهان بوی مشک از چه معنی گرفت

مگر چشم مجنون به ابر اندر است                             که گل رنگ رخسار لیلی گرفت

بمی ماند اندر عقیقین قدح                                        سرشکی که در لاله مأوی گرفت

قدح گیر چندی و دنیی مگیر                                     که بدبخت شد آنکه دنیی گرفت

سر نرگس تازه از زرّ و سیم                                                نشان سر تاج کسری گرفت

چو رهبان شد اندر لباس کبود                       بنفشه مگر دین ترسی گرفت

و نیز:

عشق او باز اندر آوردم به بند                       کوشش بسیار نامد سودمند

عشق دریایی کرانه ناپدید                                کی توان کردن شنا ای هوشمند

عشق را خواهی که تا پایان بری                    بس که بپسندید باید ناپسند

زشت باید دید و انگارید خوب                       زهر باید خورد و انگارید قند

توسنی کردم ندانستم همی                                 کز کشیدن سخت تر گردد کمند

 

رابعه بلخی بانوی در تارک صبحدم شعر فارسی

رابعه دختر کعب القزداری در جایگاهی که اکنون نوبهار بلخش خوانند ونامند در یک خانواده سروده دوست دیده به جهان گشود .  این بانوی زیبا را که سر شار از زیبایی ودرخشندگی بود ، لقب زین العرب دادند .
پژوهش گران و ژرف نگاران زبان دری رابعه را نخستین بانوی شعر زبان دری می پندارند که پیش از او سروده سرای زن بدیده نیامده است . محمد عوفی در کتاب لباب الباب خود که پیشینه ترین تذکره (زندیگنامه نویسی) زبان دریست نام او را رابعه بنت کعب القرازی نگاشته است .
او نه اینکه نخستین بانوی شعر دریست بل که در زمان رودکی سمرقندی زیسته وهمنوا باو شعر سروده ، ومستی وشور آفریده است .
پدر رابعه ، کعب القزداری هنگامیکه خطبه به نام خانواده سامانی خوانده وخواهنده می شد در سیستان، بست ، کندهار ، وبلخ فرمانفرمایی می کرد .
کعب دو فرزند داشت یکی پسری به نام حارث ودو دیگر دختری به نام رابعه که دختری بود زیبا ودلربا .
شیخ فرید الدین عطار نیشاپوری در کتاب الهی نامه خود چنین نگاشته است :
یکی دختری سپرده بود نیزش
که چون جان بود شیرین وعزیزش
رابعه به اثر رویکرد وتوجه پدر به فراگیری دانش وادب پرداخت . ود ر صبحدم آغاز پیدایش وپیرایش شعر دری به سرایش شعر دست زد و داستانی ماندگاری از خود بجا گذاشت .
زمانی که کعب پدر رابعه به در بار امیر نصر سامانی در مجالس مشاعره شاعران می پیوست رابعه را نیز با خود می برد . رابعه در آن نشست ها سروده هایش را می خواند که بلاغت وفصاحت شعر رابعه مایه ی تعجب شاعران ودر باریان را بر می انگیخت .
عطار درمورد شعر رابعه گفته است :

چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
که گویی از لبش طعمی در آن بود

گویند رابعه چنان جوان شاداب و زیبا روی بود ، که از مستی چشمانش شوری در درون بیننده پدیدار می گشت .
اما قلمزن کارش را یک سونه کرد وبخت اور ا با تخت بکتاش غلام حارث گره زد .

رویداد چنین است :
روزی حارث برادر رابعه، غلام برگزیده( خاص) خود بکتاش را که جوان بالا بلند وزیبا روی بود وهیکل وپیکر دلربا داشت به انجام کاری نزد خواهرش رابعه می فرستد . با دیدن بکتاش شور دلخوری در دل رابعه پدید می آید وعشق که فرمان ناخواسته ونا نوشته است در دل رابعه پدیدار می گردد وآتش در خرمن هستی او میز ند . یک دل نی بلکه صد دل عاشق بکتاش می گردد

 .
چو روی عارض بکتاش را دید
چو سروی در قبال بالاش را دید
بدان خوبی که دختر روی او دید
دل خود وقف یک ، یک موی اودید
در آمد آتش زعشق زودش
به غارت برد کلی هر چه بودش


بکتاش نیز از تیر عشق رابعه نمی رهد . وقلبش نشانه ی آن می گردد . تا بخود می آید که دلربایی کارش را کرد واو نیز زیر سایه درخت افسون عشق خرامیده است.
رابعه که خدنگ عشق بر دل نازکش خلید . بیمار شد واز شدت گرمایی افتاب سوزان عشق به تب وتاب افتاد . به سروده ی شیخ فرید الدین عطار:
دل زین العرب از درد دوری
قرارش می نشاید وصبوری
همی شد بهر دفع غم ، نیازش
نیفتد تا برون از پرده رازش


تشت راز نهفته عشق رابعه نیز لبریز می شود و از بام کوته نگران هله، هله به زمین بگیر ونمان می افتد .
رعنا ندیمه وهمدمه برگزیده رابعه به جستجو می پردازد ، ومی خواهد تا پرده ی پنهان راز اربابش را بالا بزند وبنگرد که در خانه ی دل او چی غوغای بر پا است . به گفته مولانای بلخ :
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان
چونکه بادی پرده را در هم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید .


رابعه نیز تن به تقدیر مینهد وپرده ی جان ودل خود را بالا میزند وراز عشق خود را با رعنا در میان می گذارد .
بصد علت از آن مه روی درخواست
که ای دختر چه افتادت بگو راست .
رابعه به پاسخ می گوید:
که من بکتاش را دیدم فلان روز
به زلف وچهره جانسوز ودل افروز


رابعه شعر های پر سوز تر می سراید و مروارید عشقش را در تار زرین واژ ه ها امیل میکند وبدست رعنا به بکتاش می فرستد . این واژه ها به دریای از عشق بر می گردد وبکتاش را در خود فرومی برد .
عطار گوید :
غلام آنگه به هر شعری که خواندی
شدی عاشقتر وحیران بماندی.
رعنا ندیمه وهمدمه ی رابعه پیام های او را چنین به بکتاش می رساند :
گفت: که او عاشق دیدار تست
شایق دیدار تو، دلدار توست
چون شب جانبخش هویدا شود
ماه فریبنده چو پیدا شود
ماه تو آید به لب بام قصر
منتظر تست دلآرام قصر
تا که تو پیدا شوی ای دلنواز
با تو کند یار تو راز ونیاز
بکتاش نیز دل به دریا زد ودل شیر بر دل بست ، سفر عشق بیشه کرد وبه سوی دیدارگاه روان شد .
شب که با تاریکیش پرده دار وراز دار عشق است ، این دو دلداده را بهم می رسانید وآنها نیز از همین کمبودی شب استفاده می برند وبه یکدیگر پیام عشق رد وبدل می کنند . این راز ونیاز شبانه گسترده تر می شود .
وبه گفته ناصر طهوری شاعر معاصر :
تا که نمایان قد بکتاش شد
پرتو مه در قدمش پاش شد
سرو چمن لالهء زیبا رسید
نوگل بستان تمنا رسید
محو تماشای بت خویش شد
چون سر زلفش دل او ریش شد
چند شبی این منظره تکرار شد
خاطر شان شاد زدیدار شد
واما حارث برادر رابعه که به کوشش وپویش راز خواران خویش از این عشق پر سوز اگاه شد . بکتاش را سنگ فلقمان کرد واو را سوی جنگ خطرناکی به بلخ فر ستاد . گر چه بکتاش در جنگ مردانه جنگید و دلیرانه درخشید ، اما زخمی شد ونزدیک بود که از پا در افتد که سوار کاری نقاب پوشی او را بر اسپ سوارکرد وفرار داد .
گشت هویدا به صف کار زار
همچو یکی شیر بوقت شکار
داشت به رخسار خود ار چه نقاب
کرد بر پا در صف جنگ انقلاب
از رهء همت به چنین گیر ودار
بازوی بکتاش بگرفت آن سوار
بر زینش زوفا جای داد
نعره زد ورو به بیابان نهاد
وحارث حریص اندوه وغم با چشمان بوم مانندش دانست که سوار کاری چنین ماهر جز رابعه کسی دیگر بوده نمی تواند.
به رسوایی صلایی عشق دادند
بنایش هم به ناکامی نهادند
حدیث عشق بنت کعب وبکتاش
هم آخر به پیش مرد وزن شد فاش

به دگفتاورد عطار :
روزی رودکی سمرقندی (آدم الشعراء) با رابعه روبرو شد ، وسروده های برای رابعه بخواند .رابعه هم فی البدیهه پاسخ داد. رودکی از لابلای سروده های پرسوز رابعه از ورای دل او پی برد .راز عشق او را فاش ساخت .
نشسته بود آن دخت دل افروز
به راه ورودکی می رفت یکروز
اگر بیتی چو آب زر بگفتی
بسی بهتر از آن دختر بگفتی
بسی اشعار گفت آنروز استاد
که آن دختر مهاباتش فرستاد
روزی امیر نصر سامانی شا ه شعر دوست وادب پرور خاندان سامانی در مشاعره ی تاریخی در بخارا که حارث برادر رابعه نیز انجا نشسته بود از رودکی خواست ، تا اشعار ناب وتازه بسراید .؛ رودکی نیز چند قطعه از اشعار رابعه را خواند ، که مورد پسند شاه قرار گرفت ، امیر نصر خواهان شناسایی شاعر آنها شد ، رودکی گفت : که این اشعار از دختر مرحوم کعب ، دلباخته غلام زیبا روی بنام بکتاش است ؛ عطار گوید:
مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن استاد وبرخاست
چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه برخواند ومجلس گرم شد صعب
شهش گفت : بگوتا این کی گفتست ؟
که مروارید را ماند که سفتست
زحارث رودکی آگاه کی بود
که او خود گرم شعر ومست می بود
زسر مستی زبان بگشاد آنگاه
که شعر دختر کعب است ای شاه
به صد دل عاشق است اوبرغلامی
در افتادست ، چون مرغی بدامی

حارث زبون گون از شنیدن اشعار خواهرش رابعه واز نیشی که از زبان رودکی به وی رسیده بود بر آشفت وکمر کین بر بست ونیام انتقام از پوش درآورد . ویکراست سوی بلخ راند . وبه قصر خواهرش رابعه تاخت ، اشعار وکتاب های خواهر را دید وبه راز نهفته پی برد ، کین انتقام در درون بی مایه اش زبانه زد . ودست به کار شرمساری زد ، که دل تاریخ را از این کار غمگین وغمین ساخت .
دل حارث پر آتش گشت از آن راز
هلاک خواهر خود کرد ، آغاز
در اول آن غلام خاص شاه را
به بند اندر فگند وکرد در چاه
در آخر گفت تا یک خانه حمام
بتابند در پی آن سیم اندام
به بکتاش خبر رسید ، که دلدار در گرمآبه در دم مرگ است نیرو وتوانای یافت از سیه چال فرار کرد به قصر حارث تاخت وسر بی فرهنگ وزلیل حارث را از بدن جدا کرد ، آنگاه به قصد نجات دلبر بر آمد ؛ اما دریغا که مرگ بالهای سیاهش را بر پیکر نیلگون رابعه گسترده وخیمه ی قیر فامش را بر بالای او ایستاده کرده بود
دید که آن پنجه مه ، بین خون
می تپد وگشته تنش لاله گون
بر در ودیوار ، وی از خون دل
نقش نموده همه مضمون دل
به گفتآورد عطار:
به آخر فرصتی میجست بکتاش
که بخت از ته چه آورد بالاش
نهان رفت وسر حارث شبانگاه
ببرید وروانه شد شبانگاه
به خاک دختر آمد ، جامه بر زد
یکی دشنه گرفت ، بر جگر زد
از این دنیایی فانی رخت برداشت
دل از زندان وبند سخت برداشت
نبودش صبر بی یار یگانه
بدو پیوست وکوته شد فسانه .

با درد ودریغ از رابعه بلخی نخستن سروده سرای زن در زبان دری بجز چند اشعار جسته وگریخته دیوان کاملی به یاد گار نمانده است ، وبرادر نابخردش همه ی انها را نابود کرد .

حكيم‌ ابوالقاسم‌ فردوسي‌

زندگينامه:

حكيم‌ ابوالقاسم‌ فردوسي‌ (329 ـ 411 ه. ق) حكيم‌ ابوالقاسم‌ منصور بن‌ حسن‌ موسوم‌ به‌ ابوالقاسم‌ فردوسي‌ طوسي‌ بزرگ‌ترين‌ شاعر حماسه‌سراي‌خراسان بزرگ است‌ كه‌ بقولي‌ همانند او را تاكنون‌ مادر فلك‌ نزاييده‌ است‌. مقام‌ فردوسي‌ در زنده‌ نمودن‌ تاريخ‌ خراسان کبیر و داستان‌هاي‌ ملي‌ وحماسي‌ خراسان زمین و همچنين‌ دميدن‌ نفسي‌ تازه‌ به‌ زبان‌ ادب‌ فارسي‌ بسيار شامخ‌ است‌ . زندگي‌ اين‌ دانشمند برجسته‌ همچون‌ ساير نام‌آوران‌ چيره‌ دست‌ فرهنگ‌ و ادب‌ خراسان ‌ در هاله‌اي‌ ازابهام‌ و افسانه‌ فرو رفته‌ است‌; براساس‌ روايت‌ چهار مقاله‌ كه‌ كهن‌ترين‌ منبع‌ تاريخي‌ از لحاظ نزديكي‌ به‌ دوران‌ حيات‌ حكيم‌ به‌ شمار مي‌رود فردوسي‌ از خاندان‌ دهقانان‌ ايراني‌ و از اهالي‌ و دهكده‌ باژ از ناحيه‌ طابران‌ طوس‌ بود. دهقانان‌در آن‌ روزگار زمينداران‌ كوچكي‌ به‌ شمار مي‌رفتند كه‌ به‌ فرهنگ‌ فارسي‌ عشق‌ مي‌ورزيدند و نسل‌ به‌ نسل‌ آن‌ را انتقال‌ مي‌دادند و فردوسي‌ نيز كه‌ از این نسل‌  اصيل‌ به‌ شمار مي‌رفت‌ همچون‌ پيشينيان‌ خود درصدد حفظ ارزشهاي‌ ملي‌‌ بود.

حكيم‌ در اوايل‌ زندگي‌ خود از تمكن‌ مالي‌ قابل‌ ملاحظه‌اي‌ برخوردار بود و علاوه‌ بر اينكه‌ در باغ‌ بزرگي‌ در طابران‌ طوس‌ اقامت‌ داشته‌ و خدم‌ و حشم‌ نيز داشته‌ است‌ داراي‌ زمين‌ زراعي‌ بود كه‌ درآمد زندگي‌ آسوده‌ و راحت‌ خود را از طريق‌ آن‌ ملك‌ تأمين‌ مي‌نمود.

حكيم‌ ابوالقاسم‌ فردوسي‌ در جواني‌ و در روزگار زندگي‌ آسوده‌ و فارغ‌ البال‌ خود در طابران‌ طوس‌ دل‌ در سوداي‌ شعر و شاعري‌ داشت‌ و در ايام‌ فراغت‌ و صفا اشعاري‌ سرايش‌ مي‌داد. وي‌ ظاهرا در 35 سالگي‌ و شايد هم‌ در 40 سالگي‌ به‌ حكم‌ عشق‌ و علاقه‌اي‌ كه‌ به‌ زنده‌ ساختن‌ تاريخ‌ كهن‌ و پرافتخار سرزمین خود ‌ داشت‌ كار سترگ‌ خود را آغاز كرد كه‌ تا پايان‌ عمر پرافتخارش‌ نيز تداوم‌ يافت‌. از ميزان‌ دانش‌ و نحوه‌ سوادآموزي‌ حكيم‌ اطلاع‌ چنداني‌ در دست‌ نيست‌ ولي‌ به‌ حكم‌ آنكه‌ در شاهنامه‌ اطلاعات‌ فراواني‌ در باب‌ ادبيات‌ عربي‌، شعر و ادب‌ پارسي‌، تاريخ‌، فلسفه‌، كلام‌،حديث‌ و قرآن‌ ارائه‌ نموده‌ است‌ مشخص‌ مي‌گردد كه‌ حكيم‌ فردوسي‌ در اوان‌ زندگي‌ خويش‌ مطالعات‌ فراوان‌ كرده‌ است‌ و احوال‌ امم‌ و امثال‌ و حكم‌ را خوانده‌ و با معارف‌ اسلامي‌ بخصوص‌ با قرآن‌ آشنايي‌ كامل‌ داشته‌ است‌.

حكيم‌ظاهرا به‌ زبان‌ پهلوي‌ ساساني‌ و فنون‌ جنگ‌ و رزم‌ نيز آگاه‌ بوده‌ است‌. وي‌ در ابتداي‌ كار بر سرمايه‌ خود و حمايت‌ تني‌ چند از دوستانش‌ همچون‌ حسين‌ قتيب‌ حاكم‌ طوس‌ و بزرگان‌ آن‌ ولايت‌ علي‌ ديلم‌ وبودلف‌ تكيه‌ كرد و حاكم‌ طوس‌ براي‌ تشويق‌ او، شاعر را از پرداخت‌ ماليات‌ معاف‌ نمود. تلاش‌ بي‌وقفه‌ حكيم‌ در مرحله‌ اول‌ آن‌ بيست‌ سال‌ تمام‌ به‌ درازا كشيد و وي‌ زماني‌ موفق‌ به‌ سرايش‌ اكثر داستان‌هاي‌ شاهنامه‌ گشت‌ كه‌ چند سال‌ از سقوط سلسله‌ ايراني‌ سامانيان‌ بدست‌ تركان‌ قراخاني‌ آل‌ افراسياب‌ و سلطان‌ محمود غزنوي‌ مي‌گذشت‌. تاريخ‌ پايان‌ رسانيدن‌ شاهنامه‌ را سال‌ 400 ه.ق‌ دانسته‌اند و براساس‌ گفته‌هاي‌ حكيم‌ كه‌ از لابه‌لاي‌ اشعار او مشهود است‌ حكيم‌ در طول‌ اين‌ مدت‌ دراز سختي‌هاي‌ فراواني‌ را متحمل‌ گشت‌ و ضربات‌ فراواني‌ را هم‌ از جنبه‌ مادي‌ و معيشتي‌ وهم‌ از لحاظ روحي‌ پذيرا گرديد كه‌ مهمترين‌ آن‌ درگذشت‌ پسر جوان‌ و برومندش‌ بود كه‌ پير طوس‌ را سخت‌ درهم‌ شكست‌ و غمگين‌ و افسرده‌ ساخت‌.

او خود می گوبد:

بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب

فردوسی در سال 370 یا 371 به نظم در آوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار هم خود فردوسی ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم بعضی از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان ایران علاقه داشتند او را یاری می کردند ولی به مرور زمان و پس از گذشت سالهایی، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود دچار فقر و تنگدستی شد.

اَلا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتی
به پیری مرا خوار بگذاشتی
به جای عنانم عصا داد سال
پراکنده شد مال و برگشت حال


شاعر كه‌ در اين‌ سالها با عسرت‌ و تنگدستي‌ همراه‌ و همراز بود پس‌ از اتمام‌ شاهكار بزرگ‌ خود به‌ ناچار و براي‌ گذراندن‌ زندگي‌ خود رو به‌ دربار سلطان‌ محمود غزنوي آورد و با عرضه‌ شاهنامه‌ خويش‌ نظر سلطان‌ رابه‌ سوي‌ آن‌ جلب‌ نمود. میگویند سلطان‌ محمود در ابتداي‌ كارحكيم‌ را بنواخت‌ و او را مورد نوازش‌ خود قرار داد و در شرايطي‌ كه‌ در تلاش‌ بود تركان‌ آل‌ افراسياب‌، متحدان‌ پيشين‌ خود در برانداختن‌ سامانيان‌، را از قلمرو حكومت‌ خويش‌ بيرون‌ راند تلاش‌ كرد از كتاب‌ شاهنامه‌ براي‌ تهييج‌ احساسات‌ ملي‌  عليه‌ تركان‌ آل‌ افراسياب‌ (كه‌ مطابق‌ روايات‌ ‌ از نژاد تورانيان‌ به‌ شمار مي‌رفتند) بهره‌ جويد. سلطان‌ محمود پس‌ از مدتي‌ موفق‌ به‌ شكست‌ آنها شد و لذا روي‌ خوشي‌ به‌ فردوسي‌ نشان‌ نداد و البته‌ بدگويي‌ مخالفان‌ و حاسدان‌ به‌ حكيم‌ نيز بي‌تأثير نبود و آنان‌ پير طوس‌ را رافضي‌ خواندند و از تعصب‌ شاه‌ سني‌ ‌ عليه‌ فردوسي‌‌ به‌ نفع‌ خود بهره‌برداري‌ كردند.


به هر حال سلطان محمود شاهنامه را بی ارزش دانست و از رستم به زشتی یاد کرد و بر فردوسی خشمگین شد و گفت: که "شاهنامه خود هیچ نیست مگر حدیث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست".
تلاش‌ خواجه‌ حسن‌ ميمندي وزير بافرهنگ‌ شاه‌ نيز به‌ ثمر ننشست‌. سلطان‌ محمود پس‌ از ملاحظه‌ هفت‌ مجلد بزرگ‌ شاهنامه‌ مشتمل‌ بر شصت‌ هزار بيت‌ نغز و دلكش‌ و حماسي‌ دستور داد معادل‌ همين‌ مقدار معين‌ در ازاي‌ هر يك‌ بيت‌ يك‌ درهم‌ به‌ شاعر بدهند واين‌ توهيني‌ بزرگ‌ بود براي‌ سخن‌سراي‌ بزرگ‌ طوس‌ چرا كه‌ او بخوبي‌ به‌ قدر و قيمت‌ شاهكار بزرگ‌ خود آگاه‌ بود.فردوسي‌ مأيوس‌ و سرشكسته‌ از دربار سلطان‌ محمود به‌ گرمابه‌اي‌ رفت‌ و پس‌ از آن‌ كه‌ بيرون‌ آمد فقاعي‌ خورد وصله‌ سلطان‌ را در كمال‌ بي‌اعتنايي‌ به‌ حمامي‌ و مرد فقاع‌ فروش‌ بخشيد و در كسوتي‌ ناشناس‌ از بيم‌ خشم‌ شاه‌ از غزنه‌ گريخت‌. جاسوسان‌ خبر بخشش‌ صله‌ سلطان‌ را به‌ دو فرو مايه‌ كه‌ نشان‌ از بي‌اعتنايي‌ شاعر بزرگ‌‌ به‌ جاه‌ وجلال‌ و مقام‌ سلطان‌ غزنه‌ داشت‌ به‌ اطلاع‌ محمود رساندند و در پي‌ شاعر روانه‌ شدند. فردوسي‌ نيز كه‌ از خشم‌ سلطان‌ محمود آگاه‌ بود چندي‌ در هرات‌ اقامت‌ گزيد و سپس‌ از آنجا به‌ نزد شهريار بن‌ شروين‌ حاكم‌ طبرستان‌ رفت‌ .  استاد سخن‌ فارسي‌ سپس‌ رهسپار ديار خود گشت‌ و در گوشه‌ عزلت‌ و اندوه‌ در سال‌ 411 ه.ق‌ بدرود حيات‌ گفت‌. گويند سالها پس‌ از رانده‌ شدن‌ فردوسي‌ از دربار سلطان‌ محمود، شاه‌ در يكي‌ از لشكركشي‌هاي‌ خود به‌ هندوستان‌ به‌ ياد حكيم‌ مي‌افتد و پشيمان‌ از كرده‌ ‌خود دستور مي‌دهد مبلغ‌ شصت‌ هزار دينار طلا را با احترام‌ فراوان‌ به‌ منزل‌ فردوسي‌ در طوس‌ روانه‌ سازند ولي‌ هديه‌ سلطان‌ زماني‌ به‌ دروازه‌ طوس‌ رسيد كه‌ جنازه‌ حكيم‌ را از يكي‌ ديگر از دروازه‌هاي‌ آن‌ شهر تشييع‌ مي‌نمودند. جنازه‌ حكيم‌ نيز مورد جفاي‌ بدخواهانش‌ قرار گرفت‌ و شيخ‌ ابوالقاسم‌ گرگاني‌ ‌ به‌ حكم‌ اينكه‌ فردوسي‌ عمر خود را به‌ ستايش‌ پهلوانان‌ مجوس‌ گذرانيده‌ است‌، اجازه‌ دفن‌ او را در قبرستان‌ مسلمانان‌ نداد و از اين‌ روي‌ جسد شاعرگران‌ مايه‌ در باغ‌ طبران‌ كه‌ متعلق‌ به‌ خود فردوسي‌ بود دفن‌ گرديد.

بزرگ‌ترين‌ شاهكار پير فرهيخته‌ طوس‌ شاهنامه‌ او بودكه‌ با وجود گذشت‌ دهها قرن‌ همچون‌ سندي‌ از افتخاربرفراز گنبد رفيع‌ زبان‌ و ادب‌ فارسي‌ مي‌درخشد و همانگونه‌ كه‌ اشاره‌ شد فردوسي‌ با نگارش‌ اين‌ كتاب‌ ارزنده‌ و عظيم‌ زبان‌ شيرين‌ فارسي‌ را نه‌ تنها از انحطاط نجات‌ داد بلكه‌ به‌ آن‌ اعتبار ورونق‌ وافري‌ بخشيد. اساس‌ شاهنامه‌ نويسي‌ يعني‌ توصيف‌ زندگي‌ شاهان‌ و پهلوانان‌ به‌ روزگاران‌ باستان‌‌ باز مي‌گردد. سنت‌ شاهنامه‌ نويسي‌ پس‌ از اسلام‌ و در دوره‌ حكومت‌ سامانيان‌ مجددا رونق‌ گرفت‌ و شاهنامه‌هايي‌ همچون‌ شاهنامه‌ مسعودي‌ مروزي‌، شاهنامه‌ ابوالمؤيد بلخي‌، شاهنامه‌ ابوعلي‌ بلخي‌ و شاهنامه‌ ابومنصوري‌ و شاهنامه‌ دقيقي‌ بوجود آمدند. فردوسي‌در سال‌ 365 ه.ق‌ با مطالعه‌ اين‌ شاهنامه‌ها دل‌ به‌ نظم‌ شاهنامه‌اي‌ عظيم‌ كه‌ تمامي‌ داستان‌هاي‌ قدیمی رادربرگيرد سپرد و تلاش‌ سترگ‌ خود را كه‌ مي‌رفت‌ ملتي‌ را به‌ شعر و قلم‌ زنده‌ نگاه‌ دارد آغاز نمود. در شاهنامه‌، حكيم‌ طوس‌ پس‌ از نعت‌ خداوند توصيف‌ دانش‌ و خرد و مدح‌ پيامبر اسلام‌(ص‌) و يارانش‌ از كيومرث‌ آغاز كرده‌ و پس‌ از نام‌ بردن‌ شرح‌ زندگي‌ پنجاه‌ پادشاه‌ داستاني‌ و تاريخي‌ و حالات‌ و رزم‌ و بزم‌ پهلوانان‌ و وزيران‌ آنان‌ كتاب‌ خود را با شكست‌ يزدگرد سوم‌ ساساني‌ و فتح‌ ايران توسط اعراب‌ به‌ پايان‌ مي‌رساند. داستان‌ پادشاهي‌ منوچهر و بيان‌ آغاز تمدن‌ بشر، ضحاك‌، كاوه‌ آهنگر، فريدون‌، سام‌، زال‌، رستم‌، نوذر، افراسياب‌، جنگ‌هاي‌  تورانيان‌،كيكاووس‌، هفت‌ خوان‌ رستم‌، سهراب‌، سياوش‌، كيخسرو، بيژن‌ و منيژه‌، ظهور زرتشت‌، اسكندر و اشكانيان‌ و ساسانيان‌ هر يك‌ از داستان‌هاي‌ بسيار زيبا، شيرين‌ و جذاب‌ شاهنامه‌ مي‌باشند كه‌ خواننده‌ را به‌ عمق‌ تاريخ‌ ملي‌ این مرز و بوم  برده‌ و غرور و افتخارات‌ بزرگ‌ مردمان این خطه ‌ را به‌ آنان‌ باز مي‌شناسانند. نتيجه‌هاي‌ اجتماعي‌ واخلاقي‌ كه‌ سخن‌سراي‌ حكيم‌ از داستان‌هاي‌ شگفت‌ شاهنامه‌ گرفته‌ است‌ و سخنان‌ عبرت‌انگيز و پندهاي‌ سحرآميزي‌ كه‌ مي‌دهد هر يك‌ نشان‌ و گواهي‌ است‌ از اينكه‌ جهان‌ و شكوه‌ جهان‌ گذراست‌ و انسان‌ بايد در اين‌ عمردو روزه‌ دلاور و بخشنده‌ و فداكار و راستگو و دستگير و نيكوكار باشد.. او حقيقت‌ اديان‌ را مانند خود خداوند يكي‌ دانسته‌ است‌ و خصومت‌هاي‌ ملل‌ را بر سر دين‌ ابلهانه‌ توصيف‌ كرده‌ واز تفرقه‌هاي‌ بي‌مايه‌ مردم‌ با تأثر ياد نموده‌ است‌. با اين‌ حال‌ و عليرغم‌ احترام‌ فردوسي‌ به‌ اديان‌ باستان‌،فردوسي‌ ايمان‌ عميق‌ خود به‌ اسلام‌ را بارها آشكار ساخته‌ است‌.

ویژگیهای هنری شاهنامه


فردوسی با خلق حماسه عظیم خود، برخورد و مواجهه دو فرهنگ خراسان و اسلام را به بهترین روش ممکن عینیت بخشید، با تأمل در شاهنامه و فهم پیش زمینه فکری مردم این خطه  و نوع اندیشه و آداب و رسومشان متوجه می شویم که خراسانیان همچون زمینی مستعد و حاصل خیز آمادگی دریافت دانه و بذر آیین الهی جدید را داشته و خود به استقبال این دین توحیدی رفته اند.

چنان که در سالهای آغازین ظهور اسلام، در نشر و گسترش و دفاع از احکام و قوانینش به دل و جان کوشیدند.

اهمیت شاهنامه فقط در جنبه ادبی و شاعرانه آن خلاصه نمی شود و پیش از آن که مجموعه ای از داستانهای منظوم باشد، تبارنامه ای است که بیت بیت و حرف به حرف آن ریشه در اعماق آرزوها و خواسته های جمعی، ملتی کهن دارد.

شاهنامه، منظومه مفصلی است که حدوداً از شصت هزار بیت تشکیل شده است و دارای سه دوره اساطیری، پهلوانی، تاریخی است.

فردوسی بر منابع بازمانده کهن، چنان کاخ رفیعی از سخن بنیان می نهد که به قول خودش باد و باران نمی تواند گزندی بدان برساند و گذشت سالیان بر آن تأثیری ندارد.

در برخورد با قصه های شاهنامه و دیگر داستانهای اساطیری فقط به ظاهر داستانها نمی توان بسنده کرد. زبان قصه های اساطیری، زبانی آکنده از رمز و سمبل است و بی توجهی به معانی رمزی اساطیر، شکوه و غنای آنها را تا حد قصه های معمولی تنزل می دهد.

حکیم فردوسی خود توصیه می کند:

تو این را دوغ و فسانه مدان
به یکسان روش در زمانه مدان
از او هر چه اندر خورد با خرد
دگر بر ره رمز معنی برد

شاهنامه روایت نبرد خوبی و بدی است و پهلوانان، جنگجویان این نبرد دائمی در هستی اند.  جنگ کاوه و ضحاک ظالم، کین خواهی منوچهر از سلم و تور، مرگ سیاوش به دسیسه سودابه و . . . همه حکایت از این نبرد و ستیز دارند.

تفکر فردوسی و اندیشه حاکم بر شاهنامه همیشه مدافع خوبی ها در برابر ظلم و تباهی است. همین اکنون نیز سرزمین فردوسی ( افغانستان و ایران کنونی )  که سرزمین آزادگان محسوب می شود همواره مورد آزار و اذیت همسایگانش قرار می گیرد.

زیبایی و شکوه این خطه، آن را در معرض مصیبت های گوناگون قرار می دهد و از همین رو پهلوانانش با تمام توان به دفاع از موجودیت این کشور و ارزشهای عمیق انسانی مردمانش بر می خیزند و جان بر سر این کار می نهند.

برخی از پهلوانان شاهنامه نمونه های متعالی انسانی هستند که عمر خویش را به تمامی در خدمت همنوعان خویش گذرانده است.  پهلوانانی همچون فریدون، سیاوش، کیخسرو، رستم، گودرز و طوس از این دسته اند.

شخصیت های دیگری نیز همچون ضحاک و سلم و تور وجودشان آکنده از شرارت و بدخویی و فساد است. اغلب داستانهای شاهنامه بی اعتباری دنیا را به یاد خواننده می آورد و او را به بیداری و درس گرفتن از روزگار می خواند ولی در همین حال آنجا که هنگام سخن عاشقانه می رسد فردوسی به سادگی و با شکوه و زیبایی موضوع را می پروراند.


تصویرسازی

تصویرسازی در شعر فردوسی جایی بسیار مهم دارد. شاعر با تجسم حوادث و ماجراهای داستان در پیش چشم خواننده او را همراه با خود به متن حوادث می برد، گویی خواننده داستان را بر پرده سینما به تماشا نشسته است.

تصویرسازی و تخیل در اثر فردوسی چنان محکم و متناسب است که حتی اغلب توصیفات طبیعی درباره طلوع، غروب، شب، روز و . . . در شعر او حالت و تصویری حماسی دارد و ظرافت و دقت حکیم طوس در چنین نکاتی موجب هماهنگی جزئی ترین امور در شاهنامه با کلیت داستان ها شده است.

چند بیت زیر در توصیف آفتاب بیان شده است:

چو خورشید از چرخ گردنده سر
برآورد بر سان زرین سپر

***
پدید آمد آن خنجر تابناک
به کردار یاقوت شد روی خاک

***
چو زرین سپر برگرفت آفتاب
سرجنگجویان برآمد ز خواب

و این هم تصویری که شاعر از رسیدن شب دارد:

چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشگر کشید

موسیقی

موسیقی در شعر فردوسی از عناصر اصلی شعر محسوب می شود. انتخاب وزن متقارب که هجاهای بلند آن کمتر از هجاهای کوتاه است، موسیقی حماسی شاهنامه را چند برابر می کند.

علاوه بر استفاده از وزن عروضی مناسب، فردوسی با به کارگیری قافیه های محکم و هم حروفیهای پنهان و آشکار، انواع جناس، سجع و دیگر صنایع لفظی تأثیر موسیقایی شعر خود را تا حد ممکن افزایش می دهد.

اغراقهای استادانه، تشبیهات حسی و نمایش لحظات طبیعت و زندگی از دیگر مشخصات مهم شعر فردوسی است.

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
هوا نیلگون شد، زمین آبنوس
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش
ز بس نیزه و گونه گونه درفش
از آواز دیوان و از تیره گرد
ز غریدن کوس و اسب نبرد
شکافیده کوه و زمین بر درید
بدان گونه پیکار کین کس ندید
چکاچاک گرز آمد و تیغ و تیر
ز خون یلان دشت گشت آبگیر
زمین شد به کردار دریای قیر
همه موجش از خنجر و گرز و تیر
دمان بادپایان چو کشتی بر آب
سوی غرق دارند گفتی شتاب

منبع داستانهای شاهنامه
نخستین کتاب نثر فارسی که به عنوان یک اثر مستقل عرضه شد، شاهنامه ای  ابوالموید بلخی بود.   این شاهنامه به کلی از میان رفته است و اثری از آن در دست نیست .


پس از این دوره در قرن چهارم شاعری به نام دقیقی کار به نظم در آوردن داستانهای ملی  را شروع کرد.  او برخی از امیران چغانی و سامانی را مدح گفت و از آنها جوایز گرانبها دریافت کرد.

دقیقی ظاهراً به دستور نوح بن منصور سامانی مأموریت یافت تا شاهنامه ی ابومنصوری را که به نثر بود به نظم در آورد.   دقیقی، هزار بیت بیشتر از این شاهنامه را نسروده بود و هنوز جوان بود که کشته شد (حدود 367 یا 369 هـ. ق) و بخش عظیمی از داستانهای شاهنامه ناسروده مانده بود.

فردوسی استاد  دقیقی کار ناتمام او را دنبال کرد.  از این رو می توان شاهنامه دقیقی را منبع اصلی فردوسی در سرودن شاهنامه دانست.

بخش های اصلی شاهنامه

موضوع این شاهکار جاودان، تاریخ از آغاز تمدن نژاد آریایی تا انقراض حکومت ساسانیان به دست اعراب است و کلاً به سه دوره اساطیری، پهلوی و تاریخی تقسیم می شود.

دوره اساطیری

این دوره از عهد کیومرث تا ظهور فریدون ادامه دارد. در این عهد از پادشاهانی مانند کیومرث، هوشنگ، تهمورث و جمشید سخن به میان می آید. تمدن اریایی در این زمان تکوین می یابد. کشف آتش، جدا کرن آهن از سنگ و رشتن و بافتن و کشاورزی کردن و امثال آن در این دوره صورت می گیرد.

در این عهد جنگها غالباً جنگ های داخلی است و جنگ با دیوان و سرکوب کردن آنها بزرگ ترین مشکل این عصر بوده است. (بعضی احتمال داده اند که منظور از دیوان، بومیان این سرزمین ها  بوده اند که با آریایی های مهاجم همواره جنگ و ستیز داشته اند).

در پایان این عهد، ضحاک دشمن پاکی و سمبل بدی به حکومت می نشیند، اما سرانجام پس از هزار سال فریدون به یاری کاوه آهنگر و حمایت مردم او را از میان می برد و دوره جدید آغاز می شود.

دوره پهلوانی

دوره پهلوانی یا حماسی از پادشاهی فریدون شروع می شود. ایرج، منوچهر، نوذر، گرشاسب به ترتیب به پادشاهی می نشیند. جنگهای  با تورانیان آغاز می شود.

پادشاهی کیانی مانند: کیقباد، کیکاووس، کیخسرو و سپس لهراست و گشتاسب روی کار می آیند. در این عهد دلاورانی مانند: زال، رستم، گودرز، طوس، بیژن، سهراب و امثال آنان ظهور می کنند.

سیاوش پسر کیکاووس به دست افراسیاب کشته می شود و رستم به خونخواهی او به توران زمین می رود و انتقام خون سیاوش را از افراسیاب می گیرد. در زمان پادشاهی گشتاسب، زرتشت ظهور می کند و اسفندیار به دست رستم کشته می شود.

مدتی پس از کشته شدن اسفندیار، رستم نیز به دست برادر خود، شغاد از بین می رود و سیستان به دست بهمن پسر اسفندیار با خاک یکسان می گردد، و با مرگ رستم دوره پهلوانی به پایان می رسد.

دوره تاریخی

این دوره با ظهور بهمن آغاز می شود و پس از بهمن، همای و سپس داراب و دارا پسر داراب به پادشاهی می رسند.

در این زمان اسکندر مقدونی حمله می کند و دارا را که همان داریوش سوم است می کشد و به جای او بر تخت می نشیند.

پس از اسکندر دوره پادشاهی اشکانیان در ابیاتی چند بیان می گردد و سپس ساسانیان روی کار می آیند و آن گاه حمله عرب پیش می آید و با شکست ایرانیان شاهنامه به پایان می رسد.

 

غلام نبی عشقری

مرحوم غلام نبي عشـقـري شـاعر و عارف وارسـته در تابسـتان ( 1271هـ ش) در چهل تن پغمان بدنیا آمد به عمر 87 سـالگی بتاريخ نهم سـرطان 1358( هـ ش) در شـهر کابل ديده از جهان فرو بسـت و در شُـهدای صالحين مقبره شـان زیارتگاه دوسـتان و ارادتمندان شـان میباشـد.هر سـاله در تاريخ وفات آن بزرگوار جمعی از شـاعران، آگاهان و دوسـتداران آن مرحوم به احترامش به آرامگاه شـان، میروند. اين بيتـش انسـان را به تفکر مي اندازد:

جان را به شـوق چشـم تو مسـتانه داده ام

جوشـد شـراب از رگ سـنگ مزار من

گر چه در بيت ديگر به شـيوهء ديگر خود را خاک راه معشـوق ميسـازد:

شـهيد طرز خرام تو ام درين عالم

بهر کجا كه قدم مينهي مزار منسـت

وي در زنده گي چنان عاشـقانه زيسـت كه ناله درد عشـقـش قرنها از حنجره خوش آواز آن طنين انداز خواهد ماند. و زنده گي جاودانه را از نالـش درد جدايي يافته اسـت. هر كس دردش بیشـتر ناليدنش رسـاتر. خودش به دوسـتانش بيتي از مسـعود سـعد را در خور وضع خويش ديده و مي خوانده اسـت:

گردون مرا به رنج و الم کشـته بود اگر

پـيـوند جان من نشـدي نظم جانفزای

اسـتادان موسـيقي در زمان حياتـش، اشـعار وی را با زيبايي هاي شـرح نا شـدني با نوای موسـيقي توام سـاخته اند به گونه مثال مرحوم اسـتاد رحيم بخش ( وا سـوخت اول ) صوفی صاحب عشـقـري را زيبا خوانده اند:

دلبر و دلشـكار و بادارم

زمن آزرده اي خبر دارم

از تو باشـد اميد بسـيارم

رس بفـريادم اي دل آزارم

بعـيــادت بـيـا کـه بـیـمـارم

اشـک حسـرت ز ديده میبارم

.با اختصار

عشـقـري بي دیار و بي يار اسـت

عشـقـري بي طبیب و غمخوار اسـت

عشـقـري را حیات دشـوار اسـت

عشـقـري بي گل رخت خار اسـتم

بعـيــادت بـيـا کـه بـيـمــارم

اشک حسـرت ز ديده میبارم

کمتر كسي در وطن پيدا ميشـود كه بيتي از اشـعار عشـقـري را بخاطر نداشـته باشـد و يا آواز خواني از ابياتش را نه خوانده باشد.مردم به وي مرتبت شاعر مردمي را داده اند. از نمونه هاي اشعارش ابياتي بياد دارم:

بدين تمكين كه سـاقي باده در پيمانه ميريزد

رسـد تا دور ما دیوار اين میخانه ميريزد

.

گر بهشـتم میرسـد وصل نكويانم بس اسـت

ور بدوزخ لايقم تكليف هجرانم بس اسـت

..

دلبرم دل آزار اسـت پشـت گپ چه ميگردي

ظالم و سـتمگار اسـت پشـت گپ چه ميگردي

تيشـه كوهكن میزد سـنگ اين سـخن میگفت

كار عشـق دشـوار اسـت پشـت گپ چه ميگردي

.

فدای چشـم نمناكت شـوم يار

جگرخوني چرا خاكت شـوم يار

 

کدامین سـيه مو به سـاحل نشـسـته

كه مي آيد آواز دریا شـكسـته

..

همسـر سـرو قدت ني در نيسـتان نشـكند

سـاغر عمرت ز گردش هاي دوران نشـكند

نسـبت هر گل كه با رخسـار زيبايت رسـد

تا قیامت رنگ آن گل در گلســــتان نشـكند

 

عمری خیال بسـتم يار آشـناييت را

آخر به خاک بردم داغ جداييت را

وي در دل مردم جا دارد و از دوسـتانش یگانه خواهشی كه دار اين اسـت:

ايدوسـتان براي خدا ياد ما كنيد

شـرط وفا و مهر و محبت بجا كنيد

چيز دگر ز نزد شـما نیسـت خواهشـم

دسـتي بر آورید و برایم دعا كنيد

از صد طواف کعبه ثوابش فزونتر اسـت

گر حاجت شـكسـته دلي را روا كنيد

با مدعا بسـر نرسـد دوسـتی كـس

ياري و آشـنايي بي مدعا كنيد

اي کاروانیان ره،عشـق از كرم

پا مانده اسـت عشـقـري رو بر قفا كنيد

و اینک شعری از آن می آوریم تا در دلهای علاقمندان چنگی انداخته باشـد.

عمر خيال بستم يار آشنائيت را

آخر به خاک بردم داغ جدايت را

برخاک راه کردم دل پايمال نازت

ای بی وفا ندانی قدر فدائيت را

بردی دل از بر من پامال ناز کردی

ای دلربا بنازم اين دلربائيت را

کاکل ربوده ايمان چشم تو جان و دل را

ديگر چه آرم آخر مـن رونمائيت را

خوش آن شبی که جانا در خواب ناز باشی

برچشم خود بمالم پای حنائيت را

داغ شب حنايت ناسور گشته در دل

زانرو که من نديدم ايام شاهيت را

شمشاد قامتان را بسيار سير کردم

در سرو هم نديدم جانا رسائيت را

ای شاه خوبرويان حاکم شدی مبارک

شکر خدا که ديدم فرمانروايت را

ای رشک ماه کنعان بـودی اسير زندان

شکر خدا که ديدم روز رهائيت را

بيخانمان نمودی بيچاره عشقری را

ديديــــــــــم ای جفا جو خيلی کمائيت را

روانش شـاد و جایگاهـش بهشـت برين باد.

 

گفتگویی با  صوفی عشقری

تهیه شده توسط: دستگیر نایل

من که از دههء چهل بدینسو با صوفی عشقری وغزلهای نغز وآبدارش آشنایی دارم،میخواستم درعالم رویاء که بادریغ خودش در میان ما نیست، گفتگویی داشته باشم اما پاسخ خود را از کلیات اشعارش پیدا کردم که تقدیم دوست داران شعر وادب، می نمایم:

 _ عشقری صاحب! از زنده گی و روز گار تان چیزی بگویید.

    کدامین درد خود را با تو گویم        دل من، داغ ها  بسیار دارد

   نگار  حاکم   من،  باز   امروز        به قصد کشتنم، دربار، دارد

_پرسش: پس از خود چه چیز ها بیاد گار می گذارید؟

  « باغ و زمین و قصر وسرایی نداشتم        ا ین یکدو صفحه بیت وغزل، یادگار ماست»

   « منم غریب و زمن، سیم وزر نمی ماند     ندارم هیچ، زمن برگ وبر، نمی ماند»

     نه مال ارثیه دارم، نه وارثی به جهان      زبعد مردن من، اخذ وجر، نمی ماند»

پرسش:چرا با اینهمه عمر پربار، وطولانی صاحب خانه و ثروت وساز وسا مانه نشدید؟

   « غریبم من، سرو سامانه ام نیست           سرای وباغ ومهمانخانه ام نیست

     منم خانه  بدوش و بی  علایق                 شکر گویم به پا، زو لانه ام نیست

     مسافر  وار  باشم،  بین  کابل                 وطن باشد اگرچه خانه ام نیست»                       (2 )

_  « غیر بیچاره عشقری به جهان                هرکسی، جا و مسکنی دارد»

_پرسش: بسیاری از بزرگان علم وادب،از مرگ،و نیستی، می ترسیدند. مثلا خیام میگفت:

« خیام، اگر زباده مستی ،خوش باش          با ماه رخی اگر نشستی، خوش باش

  چون عاقبت کار جهان، نیستی است         انگار که نیستی، چو هستی خوش باش»

شما چه، آیا از مرگ و نیستی، ترس دارید؟

_ « آزمود مرگ من، در زنده گیست       چون رهم زین زنده گی، پاینده گیست»

_   « تو مکن تهدیدم از کشتن که من        تشنهء زارم بخون خویشتن»

 پرسش: از گلرخان و لا له رویان، چه خاطره های تلخ وشیرین دارید؟

  « یک لاله رو نماند، در این گلشن جهان        کز خون ناحقم کف خود را حنا نکرد

   از وعده های آن بت پیمان شکن مپرس        کز صد هزار گفته یکی را، بجا نکرد»

پرسش: با شاهدان و جوانان نوخط، چه میانه ای دارید؟

 _  « هرچند یار عشقری میرزا پسر بود           سنجش اگر کند، به حسابم نمی برد»

_   « ا ین مسلمان پسر ، اگر نخرد                 بفروشید در فرنگ، مرا

پرسش: عشقری صاحب! آیا گاهی عاشق هم شده اید؟ زیرا شاعری گفته است:

« ای وای برآن دل که در آن، سوزی نیست          سودا  زدهء  مهر دل  افروزی  نیست

 روزی که تو بی عشق،  بسر خواهی برد            ضایع تر از ا ن روز، ترا روزی نیست»

_ « زبیداد نکو رویان، مریض بستر عشقم        خراب وخسته و رنجورو زارو لاغر عشقم

    دل من عشقری چون دانهء اسپند میسوزد       میان مجمر بزم بتان، خاکستر عشقم »

_« در عشقبازی، نام کشیدم، علم شدم              آیینه ء سکندری و  جام  و جم  شدم

    چندین هزار بیت نوشتم بوصف یار              تا میرزای خوش خط رنگین قلم شدم

پرسش: حالا که شاعر شیرین سخن و سخنور زمانهء ما هستید، از این وضع راضی هستید؟

_« در جهان شاعر شدم، ایکاش آدم میشدم 

   زین فضولی های طبع خویش،بیغم میشدم»

_« در حیرتم که شاعر دوران، چرا شدم        سرگشته وذلیل و پریشان، چرا شدم

   هرکس به روزگار، به برگ ونوا رسید       شوریده حال و بی سرو سامان، چرا شدم»

چرا؟ حضرت سعدی به شاعر بودن خود افتخار داشت و می گفت:

 « همه قبیلهء من، عالمان دین بودند          مرا معلم عشق تو، شاعری آموخت»

درست وبجا گفته است. اما حالا:

_ « شاعر هرکجا بینی، در مذلت وخواریست       سردچار ادبار است، پشت گپ چه میگردی

    ترک شاعری بهتر، عشقری درین دوران       مرد وزن بگفتار است،پشت گپ چه میگردی»

پرسش: مقام شاعری خود را در میان همعصران خود چگونه می بینید؟

_ « در قطار شاعران عصر خویش           هرزه سنج وبی لگام افتاده ام »

اما من بسیاری غزلهای شمارا بلند، شاد، زیبا ودر عین حال ساده وبی تکلف ودلنشین می بینم.

_ بلی ، شما درست می فرنایید:                                                                                       ( 3 )
_ « بر آمد این غزل عشقری چنان سنگین        که در مسابقه اش، ناف شاعرا ن رفته »

پرسش: عشقری صاحب، ازدواج کرده اید و فرزندانی هم دارید؟

_« به عمر خود نکردم، ازدواجی          مپرس از سرمه و رنگ حنایم

    منم مستغنی از سامان هستی            به چشم اهل دنیا، چون گدایم!

پرسش: خد مت زیر بیرق وسر بازی چطور؟ بسیار کسان وجوانان با بهانهء متخصص بودن ومتعلق بودن به مقامات بلند دولتی، از خدمت زیر بیرق ، سر باز زدند شما چه ؟

_ « به پشک عسکری، نامم برآمد        بدم بیکس، مجلایم تو کردی »

 _ « برآمد عشقری در عسکری چون قرعهء پشکم

      چو بودم بی دیار و یار، نا منظور ،گردیدم»

پرسش: دوستی ها، رفاقت ها عهد شکنی ها و ناساز گاریهای زمانه ء ما را چگونه می بینید؟

_ « شرم وحیا، به دیدهء خورد کلان نماند         نور ونمک، به چهرهء پیرو جوان، نماند

    رفت وروی که داشت عزیزان، سقوط کرد      قشخانه  ها  خراب  شد و میهمان، نماند

  _« به حیوان، طور حیوانی نمانده             به ا نسان، وضع ا نسانی نمانده

       مخواه پاس وفا از کس در این دور        که  دوران  قدر  دانی  ، نمانده »

عشقری صاحب، یاد همان دورانی که با دوستان و یاران همدل به دورت جمع بودیم تو غزلهایت را زمزمه میکردی وما، با گوش دل، می شنیدیم!

ها والله! :« همان دوران، فراموشم نگردد         که: ما، از تو بدیم، ازما، تو بودی!»

پرسش: عشقری صاحب، در دل، چه آرزویی دارید؟

_ « سالها شد عشقری این آرزو دارد دلم

    درسفر یا در وطن، یک مه جبین باشد مرا »

پرسش: از رهبران وزعمای کشور تان چه توقع دارید؟

_ « رییس کشور ما گر کند توجه ای           کسی به ملک، دگر بی هنر نمی ماند »

پرسش: به فرزندان وجوانان چه گفتنی هایی دارید:

_ « ارجمندم پیر گردی، مردم ازاری مکن         صاحب تدبیر گردی، مشق بیکاری مکن

     ای پسر بهر خدا، حیثیتت گردد خراب          آشنایی همرهء مامای آچاری مکن ! »

پرسش: عشقری صاحب، از من چه خواهشی دارید که خدمتی برای تان انجام دهم؟

_« روزی بیا به فاتحه سوی مزار من          تا دور قامت تو بگردد، غبار من »

چرا اینقدر احساس نا امیدی میکنید، هنوز که آرزوهای زیادی در دل دارید؟

_« عمرم گذشت ویار، نگردید، یار من         شد خاک ودود، روز من و؛ روزگار من

پرسش: برخی شاعرانی بودند وهستند که به چند زبان شعر میگویند. مثلا فارسی، اردو وپشتو. شما هم گاهی شعر پشتو سروده اید؟

_« فارسی همراه من حرف وسخن زن، تاجکم

    من نمیدانم به پشتو های خوشحال خان ختک »

پرسش: از آهنگ ها وساز های محلی کدام را بیشتر دوست دارید؟                                     ( 4 )

_ « بسکه امشب گشته بودم مست ساز لوگری

    از  پلچرخی  زدم  تا  کوتل  پیوار،  چرخ »

پرسش: حالا که پیر و زمینگیر شده اید، چه حال وهوایی دارید؟

_ « من نخل کهنسالهء بی برگ وبر استم        در بین گلستان جهان، بی ثمر استم

     مانند  چناری  که   تن  سوخته  دارد         هردم  بخدا ، چشم به راه تبر استم

    رندان جهان، دست مرا بوسه نمایند           در بی هنری ها، چقدر  با هنر استم »

پرسش: بهار نزدیک است، جایی برای گلگشت وتما شا نمی روید؟

_« جنده بالا می شود سال نو است     عزم  شاه  اولیا  دارد  دلم »

_ « رسیده   باز،  ایام   بهاری      دوسه روزی کنم، موتر سواری

     خدا خواهد اگر باشد نصیبم       مزار است عزم من، دارم تیاری »

_ « نه من چین ونه جاپان می روم یار       مزار شاه  مردان ،  می روم  یار

     به سیر لاله های نو بهاران                 بدشت خواجه الوان، می روم یار

    به امیدی که گردد مشکلم، حل               حضور شاه  مردان، می روم یار

    به هجده نهر ترکستان بگردم                 زآقچه تا شبر غان ، می روم یار

پرسش: به خارج از کشور هم، قصد سفر دارید؟

_ « از روز اول، قسمت من بود، غریبی       زانرو بسرم، فکر وهوای سفرم نیست »

به هرحال:

_ « توکلت علی الله، می روم یار                زیثرب، سوی بطحی می روم یار

   گذر افتد اگر در شهر مصرم                    به نی بست زلیخا ، می روم یار

   تماشا می کنم ، وادی به وادی                 به دامن های صحرا، می روم یار»

پرسش: ببخشید عشقری صاحب با اینهمه شعر ها وسروده های نغز ودلنشین، آیا کار های اداری هم کرده اید؟

_ « به ذلت مانده ام از بیسوادی           نگشتم لا یق چوکی و دفتر »

 بعنوان پرسش آخر، در بارهء قضا وقدر اندیشهء شما چیست؟

_ « از قضا و از قدر، تقصیر نیست         رزق خود، از معصیت کم کرده ایم

    تا چه ریزد در طبق ا ز دیگ ما           نیمجوش خویش را، دم کرده ایم

    عالمی در عیش وعشرت شاد وما،       گوشه ای بنشسته، ماتم کرده ایم

عشقری صاحب، از تو ضیحات شما تشکر. آیا میتوانم بار دیگر حضور شما مشرف شده از کلام آتشین وشعر های دلنشین تان مستفید شوم؟

_ چرا نه قدم ها بالای دیده:

 _ « بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بیا

     بیگانه نیستی که بگویم: بیا بیا !»

داکتر اقبال لاهوری

 

محمد اقبال لاهوري، در سال 1877 در شهر سيالکوت پنجاب پاکستان، در خانواده اي از طبقه متوسط برهمنان معروف کشمير، چشم به جهان گشود. نياکان او دوصد سال قبل از تولد وي به دين اسلام گرويده بودند و از آن روز به بعد اين خاندان به تدين و تصوف معروف گرديده بودند. پدر اقبال مردي متدين بود و علاقه شديدي به امور روحاني و تصوف داشت. محمد اقبال مراحل تحصيلات ابتدائي و مقدماتي و متوسطه را در زادگاه خود با موفقيت پشت سر گذاشت. اقبال براي کسب تحصيلات عالي تر رهسپار لاهور، مرکز استان پنجاب شد و در دانشکده دولتي آن شهر در رشته هاي فلسفه و ادبيات عرب و انگليسي تحصيل کرد و به اخذ مدرک ليسانس نائل آمد و سپس به اخذ درجه فوق ليسانس در فلسفه نايل گرديد و جوائزي دريافت کرد و بعد از آن به عنوان استاد تاريخ فلسفه و سياست در دانشکده شرقي لاهور منصوب شد و سپس کرسي استادي زبان انگليسي و فلسفه در دانشکده دولتي را احراز نمود.

وي در سال 1905 ميلادي عازم لندن شد و در دانشگاه کمبريج به تحصيل خود ادامه داد و از آنجا شهادتنامه عالي در فلسفه و علم اقتصاد دريافت کرد. او از لندن به آلمان رفت و از دانشگاه مونيخ دکتراي فلسفه گرفت و سپس به لندن برگشت و در امتحان نهايي رشته حقوق شرکت کرد و در دو رشته اقتصاد و سياست تخصص حاصل نمود و در سال 1908 به وطن خود بازگشت. آنچه موجب شگفتي است اين است که اين نابغه، همه اين امتيازها را کسب نمود، درحالي که عمرش از 23 سال تجاوز نمي کرد و پس از بازگشت به شغل وکالت دادگستري مشغول شد، وي علاقه چنداني به اين شغل نداشت و اکثر اوقاتش را به نويسندگي و سرودن شعر صرف مي کرد.

دکتر اقبال در يکي از جلسات قصيده شکوه را سرود که در اين قصيده از زبان مسلمانان به دربار قاضي الحاجات از وضع و حال مسلمانان شکوه مي کند و سپس شعر ديگري تحت عنوان جواب شکوه سرود و از زبان حضرت الهي به مسلمين پاسخ داده و آن ها را بخاطر سستي و بي تفاوتي نسبت به امور دين مورد ملامت قرار داد. طنين اين شعر که از اسلوب جديدي برخوردار بود، در سطح منطقه پيچيد. پير و جوان مرد و زن آنرا حفظ نمود. اشعار ديگري تحت عنوان سرود ملي و سرود مسلمان سرود، اين دو شعر مانند ضرب المثل معروف گرديدند تا جايي که شعر اول او همواره در گردهمايي هاي عمومي مردم هند و شعر دوم در اجتماعات مسلمين قرائت مي شدند.

ديوان اشعار او به فارسي عبارت است از اسرارخودي، رموز بيخودي، پيام مشرق، پس چه بايد کرد اي اقوام شرق، مسافر، ارمغان حجاز، علاوه براين کتاب ها سخنراني هايي در دانشگاه کمبريج ايراد کرد که مورد توجه مشتشرقان و علماي فلسفه قرار گرفت. اکثر کتاب هايش به زبان هاي انگليسي، فرانسوي، آلماني، ايتاليايي و روسي ترجمه شده است. در سال 1930 کنفرانس سالانه مسلم ليگ در الله آباد تشکيل و دکتر اقبال به عنوان رئيس کنفرانس انتخاب شد وي در اين کنفرانس براي اولين بار فکر تشکيل کشور مستقل پاکستان را پيشنهاد داد. زماني که در لندن اقامت داشت از سوي کشورهاي اروپايي براي سفر به آن کشورها دعوت شد. چنانکه به اسپانيا و ايتاليا سفر کرد و در مادريد خطابه هايي در فن اسلامي ايراد نمود و براي اولين بار در تاريخ بعد از بيرون رانده شدن مسلمين از اسپانيا، در مسجد قرطبه نماز خواند و بر برکت آن اشک ريخت. وي احساس مي کرد اين مسجد به علت خالي بودن از نمازگذار و فضاي قرطبه بخاطر نشنيدن صداي روح بخش اذان با او شکايت و درد دل مي کند آنجا بود که قصيده رقت آميز و شاهکار ادبي جاويدان خود را تحت عنوان مسجد قرطبه سرود. اقبال با بيماريي هاي دست به گريبان بود که اين اواخر صاحب فراش و زمين گير شده بود ولي همواره زبانش با سرودن شعر جريان داشت و کتاب ها و مقالات را املا مي کرد و با دوستان و عيادت کنندگان در مورد قضاياي اسلامي و علمي بحث و گفتگو مي کرد.

چند روز قبل از وفاتش و حتي ده دقيقه قبل از وفاتش هم اشعاري سروده که از آنجمله

نشان مرد مومن با تو گويم

چو مرگ آيد تبسم بر لب اوست

سرانجام اين خورشيد که قلب ها را از حرارت و نور مملو ساخته بود قبل از طلوع آفتاب 21 اپریل سال 1938 برابر با اول ثور 1317 غروب کرد و دوستان و شاگردان و هواخواهان خود را داغدار نمود.

ويژگي ها و خصوصيات اخلاقي اقبال

1- اعتقاد راسخ به رسالت پيامبر و شيدايي و شيفتگي وي به رسول الله بطوري که راز موفقيت خود و پايدراي در برابر مظاهر تمدن غرب را در ارتباط روحي با رسول خدا مي داند و مي گويد يا رسول الله من هرچه دارم از محبت تو دارم.

مرا اين سوز از فيض دم تست

بتاکم موج مي از زم زم تست

شاعر در کتاب اسرار خودي ارزش ها و اصول بنيادي زندگي امت اسلام را برمي شمارد و از آن ميان ارتباط دائم امت را با نبي گرامي ذکر کرده و طبع شعري وي عنان اختيار را از وي سلب کرده به مدح و ثناي پيامبري پردازد.

در دل مسلم مقام مصطفي است

آبروي ما زنام مصطفي است

سراسر زندگي دکتر اقبال از عشق پيامبر بزرگ اسلام و شوق شهر او سرشار بود اما در آخر روزهاي زندگيش اين جام لبريز شد. هرگاه نام مدينه را مي شنيد اشک شوق بي اختيار از چشمانش جاري مي گشت او با جسم نحيف خود که مدت ها به امراض و بيماري ها مبتلا بود نتوانست به زيارت رسول(ص) مشرف شود اما با دل مشتاق و بي تاب خويش و نيز با اشعار شيرين و نيروي تخيل قوي بارها به فضاي شورانگيز حجاز پرواز کرد. او به پيشگاه رسول اکرم از خود و عصر خويش سخن به ميان آورد و هرآنچه دل، عشق، اخلاص وفايش مي خواست اظهار نمود.

او در عالم خيال به مکه و مدينه سفر مي کند اين سفر روحاني اقبال زماني صورت گرفت که عمرش از شصت سال متجاوز، قوايش ضعيف گشته بود در سني که مردم استراحت و يکسويي را ترجيح دهند او با اين پيري و بيماري به فرمان عشق گوش فرا داده منادي شوق را لبيک گفته است.

باين پيري ره يثرب گرفتم

نواخوان از سرور عاشقانه

چوآن مرغي که در صحرا سرشام

گشايد پر به فکر آشيانه

سحر با ناقه گفتم تيزتر رو

که راکب خسته و بيمار و پير است

قدم مستانه زد چندانکه گويي

به پايش ريگ اين صحرا حرير است

بيا اي نفس باهم بناليم

من و تو کشته نشان جماليم

دو حرفي بر مراد دل بگوييم

بپاي خواجه چشمان را بماليم

چه خوش بختي و خرم روزگاري

در سلطان به درويشي گشادند

اقبال در اين عالم سرود خوشبختي نيز از امت اسلام و ملت هند فراموش نمي کند و با لهجه اي صادقانه کلامي توانا در دل آن ها را بيان مي کند.

مسلمان آن فقير کج کلاهي

رميد از سينه او سوز آهي

دلش ناله چرا ناله نداند

نگاهي يا رسول الله نگاهي

فقيرم از تو خواهم هرچه خواهم

دل کوهي فراش از برگ گاهم

مرا درس حکيمان دردسر داد

که من پرورده فيض نگاهم

شاعر در اينجا از دردهاي جسمي و روحي مي نالد و مي گويد يا رسول الله يک نيم نگاهي از جانب تو داروي شفابخش بيماري هاي من خواهد بود از داروهاي تلخ و بدبو به ستوه آمده ام زيرا اين داروها با طبع لطيف من سازگار نيستند. علاج بيماري من کار پزشکان نيست، لذا مانند کودکان از تلخي دارو گريه مي کنم و نفس خود را به وسيله شکر و شيريني مي فريبم من مانند بوصيري طالب فرج و گشايش و طالب شفاعت هستم تا روزگار قبلي خود را بازيابم چون مهر تو بر گناهکاران امت بيش از مهر و گذشت مادر مهربان از خطاي فرزندان است.

آه از آن دردي که در جان و من است

گوشه چشم تو داروي من است

درنسازد يا دواها جان زار

تلخ و بويش بر مشامم ناگوار

کار اين بيمار نتوان برد پيش

من چو طفلان نالم از داروي خويش

تلخي او را فريبم از شکر

خنده ها در لب بدوزد چاره گر

چون بوصيري از کو مي خواهم گشود

تا به من بازآيد آن روزي که بود

مهر تو بر عاصيان افزون تر است

در خطابخشي چو مهر مادر است

خصوصيت و امتياز بارز ديگر استاد علاقه و اشتياق وي به معنويت، انس گرفتن با قرآن کريم است که در ساختار فکري او بيش از هر کتاب و استادي ديگر تاثير گذاشت و تا آخرين لحظات عمرش در درياي قرآن غوطه مي خورد و هربار با معنايي جديد و قدرت ايماني تازه اي خارج مي شد. او همواره مسلمين و غيرمسلمين را به تفکر در اين کتاب عجيب دعوت مي نمود و از آن ها مي خواست که در تمام ابعاد زندگي آن را راهنما و مشکل گشاي خويش قرار دهند.

 او مسلمين را بخاطر روي گرداني از اين کتاب مورد سرزنش قرار داده و مي سرايد:

به آياتش ترا کاري جز اين نيست

که از ياسين او آسان بميري

علاوه بر قرآن از کتاب مثنوي معنوي مولانا جلال الدين رومي استفاده کافي و وافي برده است و او را به عنوان مربي و مرشد و استاد ياد مي کند و ارادت و احترام خاصي براي او قائل است. وي در سفري به افغانستان به آرامگاه شاعر معروف حکيم سنايي غزنوي که پس از مولانا جلال الدين رومي او را استاد خود در شعر و حکمت مي داند زيارت کرد و اشک از چشمانش جاري شد و شعري شيوا سرود. علامه در تصوف و عرفان معرفت و حکمت به عارفان و اولياي خدا امثال پير رومي و حکيم غزنوي اقتدا کرد و او همواره از خدا مي خواست همچون کلمات و شور و شوق پيرو مرشد و مرادش مولانا جلال الدين رومي به او هم عطا نمايد.

عطاکن شور رومي سوز خسرو

عطا کن صدق و اخلاص سنايي

چنان با بندگي در ساختم من

نه گيرم، گر مرا بخشي خدايي

اقبال در مسير رشد شخصيت خود تنها به تحقيق علمي و مطالعه کتاب اکتفا نکرد بلکه با سرچشمه همه علوم و فيوض رابطه داشت و در قسمت آخر شب از خواب برمي خاست و با خدايش مناجات مي کرد. از ديدگاه او اين لحظه هاي نيايش سحري بسيار گرامي بود و معتقد بود که اين ها سرمايه او سرمايه هر دانشمند و متفکر است که هيچ عالم و زاهد از آن مستغني نيست درضمن بيتي به زبان اردو مي گويد گرچه در معرفت مانند شيخ فريد الدين عطارو در حکمت مثل جلال الدين رومي و در علم و ذکاوت مثل امام محمد غزالي باشي اما بدان که بدون آه سحرگاهي هيچ چيز بدست نمي آيد به همين خاطر هميشه به اين عمل مواظبت مي کرد و اهميت مي داد بطوريکه در هواي سرد زمستان لندن که مانند تيغ برنده جسم انسان را مي  بريد هيچگاه اين رسم سحرخيزي را ترک نکرده است. در بيتي از خدا مي خواهد که خدايا هرچه را از من مي گيري بگير اما لذت ناله سحري را از من نگير.

مهمترين و بزرگترين محاسن اخلاقي او عزت نفس کرامت و قناعت وي مي باشد. او هيچگاه با تملق و چاپلوسي با اشعارش صاحبان زر و زور را مدح و ستايش نکرد. اقبال از آنجايي که به ارزش و کرامت خود آگاه بود خود را حامل پيام و ماموريت بزرگي مي دانست نه مداح و شاعري که به هر مناسبت شعر بسرايد و مداحي کند و شخصيت خود را زير سئوال ببرد چناکه در شعري به پيشگاه پيامبر(ص) از اينکه مردم او را شاعر غزل خوان مي دانند شکايت مي کند.

او تمام استعدادها و مواهب فکري خود را در اين راه صرف نمود که در جامعه مسلمين اعتماد به نفس، ايمان به رسالت خويش بلندپروازي و آزادي بيافريند. آنچه اقبال را از ديگران ممتاز مي کند اين است که قدرت شعري و ادبي خود را وقف رساندن رسالت و پيام اسلام گردانيد و از شعر به عنوان وسيله استفاده کرد. استاد شعرش را حامل پيام اسلام گردانيد و به اطراف عالم فرستاد. اين شعر دشت ها و کوه ها و شهرها و کشورها را زيرپا گذاشت و همچون سربازي از سپاهيان اسلام قلب ها و افکار را فتح نمود. امتي را بيدار کرد و در قلب او ايمان و حماسه و زندگي با شرافت و روح اسلام خواهي را مشتعل ساخت. ثمره شعر او به صورت کشور اسلامي به نام پاکستان مجسم گرديد اگر در جهان شعر موجب برپائي دولتي جديد گرديده همانا آن شعر اقبال است هيچ شاعري نمي شناسيم که شعر خود را براي هدفي والاتر مورد استفاده قرار دهد.

غيرت ديني و رگ مسلماني وي هرگز اجازه نمي داد درجايي که اسلام يا تعاليم و دستوراتش زير سئوال برود حضور يابد. يکبار از طرف حکومت بريتانيا به وي پيشنها شد که به سمت نايب شاه در آفريقاي جنوبي منصوب شود و رسم براين بود که زن نايب السلطنه در مراسم استقبال از مهمانان و ديدار با خارجي ها به همراه شوهرش بي حجاب شرکت کند. دکتر اقبال اين پيشنهاد را بشدت رد کرد و گفت اين نوعي اهانت به اسلام و فروختن کرامت و شرافت است. وقتي حکومت فرانسه از او خواست که از مستعمراتش در شمال آفريقا ديدن کند و همچنين از وي دعوت شد که از مسجد پاريس دين کند محمد اقبال ضمن رد اين دعوت گفت اين بهاي ناچيزي است در برابر ويراني و به آتش کشيدن دمشق.

وي در قصيده اي سران و رهبران مسلمانان را مورد انتقاد قرار مي دهد که دعوي اسلام دارند ولي هيچگونه ارتباط روحي با آن حضرت ندارند مي گويد من بيزارم از رهبراني که بارها به اروپا سفر مي کنند ولي اسلام ارتباطي با شما نداشته و شما را نمي شناسد.

او  سخني بر زبان مي آورد که نشانه ايمان عميق و غيرت اسلامي اوست مي گويد از اين شيوخ و اميران بعيد نيست که جبه ابوذر، پالتوي اويس قرني و چادر زهرا و گرامي ترين مقدسات را بفروشند و به عيش و نوش خود مصرف کنند.

دیوان فارسی اقبال 

علامه اقبال لاهوری ظاهرا در هر نوع شعری طبع آزمائی کرده‌اند ولی بیشتر از همه نظر ایشان متوجه غزل ، دوبیتی و مثنوی است و در بین اینها ذوق و استعدادش بیشتر با غزل گره خوردگی پیدا کرده که جاویدنامه نمونه عینی آن است. , و بر این اساس در دو زبان فارسی و اردو صاحب دیوان هستند که در این مقاله به بررسی دیوان فارسی ایشان می‌پردازیم.

سبک شعری دیوان

ایشان هر چند در سبکهای مختلفی از جمله به سبک خراسانی ، سبک هندی و سبک عراقی کارهایی انجام داده اما با توجه به شعرهایش ، به سبک خراسانی کمترین توجه را داشته، چنانکه قصیده‌هایش فاقد تشبیه، تغزل رایج شعری است. در سبک هندی نیز آثاری به جای گزارده و از آنجا که ایشان شاعر عارف مسلکی بوده تمثیلها و رمزهای شعریش یادآور شیوه بیان سنائی و عطار و مولوی نیز می‌باشد، اما با توجه به خصوصیات سبک عراقی ، سبک اقبال به آن بسیار نزدیکتر است.

محورهای فکری علامه در دیوان

محور اساسی فکر علامه از نظر سبک شعری بر پایه تعلیمات شاعرانی چون فردوسی، خواجه عبدالله انصاری ، ناصر خسرو ، سنائی، نظامی، عراقی، عطار، مولوی، سعدی، حافظ، فیضی، بیدل، صائب تبریزی و... استوار می‌باشد. با توجه به خصوصیات سبک عراقی ، سبک اقبال به آن بسیار نزدیکتر است. زیرا وی از جنبه صوری بیشتر به حافظ و از جنبه معنوی و محتوی به مولوی عنایت ویژه‌ای داشته است علاوه بر آن در سروده‌های اقبال، بازتاب فکر و سخنوری مولوی کاملا آشکار است هم از نظر برداشتهای عرفانی و فلسفی و هم از جهت اشارات قرآنی و روایتی. تا جائیکه بنابر اقرار استاد فروزانفر ایشان تجلی روح مولوی می‌باشد. به عنوان نمونه اسرار خودی اقبال به توصیه پیر روم (مولوی)، برای بیداری مسلمانان درس خودی و خودشناسی می‌دهد. ایشان همچنین از تضمینات آثار فکر سعدی بی‌بهره نبوده تا جائیکه مشترکاتی از نظر قافیه ، ردیف و وزن در میان اشعار فارسی و اردوی اقبال می‌بینیم. همچنین علاوه بر استفاده از تضمینات آثار فکر سعدی ، یکی از علاقمندان و واصفان حافظ بوده، از لغات و اشعار حافظ در آثار خود استفاده می‌کرده تا جائیکه جوابیه دیوان شرقی گوته را به سبک و زبان حافظ پاسخ گفته است.

با نظر بر اینکه چون اقبال شاعریست آگاه به مسائل اجتماعی روز و متفکر و بلند اندیشه، آگاه به دین و فلسفه و سیاست ، در عین حالی که زبان ادبیش آمیخته با انواع صنعتها، بدایع و ظرافتهای هنر کلامی است در هر یک از انواع شعری که وارد می‌شود نکته‌ای ظریف نیز بیان می‌دارد، که این ویژگیها رنگ خاصی به شعر اقبال می‌دهد که ما در کمتر شاعری سراغ داریم.

چارچوب فکری اقبال

با در نظر گرفتن اینکه اقبال از نزدیک با چندین فرهنگ و تمدن در تماس بوده، در خانواده‌ای مسلمان و متدین بدنیا آمده، دوران جوانیش را در دانشگاههای اروپا گذرانده، تا جائیکه به قول معروف به زبان اردو سخن می‌گفته به لاتین می‌نوشته و به فارسی شعر می‌سروده، هم در فلسفه کرسی استادی داشته و هم در علم اقتصاد و هم در سیاست حرفی برای گفتن داشته، همه اینها از او متفکری جامع نگر بوجود آورده بود. ایشان با آنکه خود را مرید مولوی عارف می‌داند در عین حال در میان مسلمان و فعالان سیاسی عصرش جایگاه ویژه‌ای برای خود باز می‌کند ، در شمار معدود کسانی است که طرحی نو در اندیشه دینی بوجود آورده. با این بیانات می‌توان گفت عناصر فکریش را بطور فهرست وار چنین بیان کرد:

•             جنبه عرفانی در شعر و آثار اقبال نمود ویژه‌ای دارد، ارزشهای مثبت تصوف را تائید و جنبه‌های منفی آنرا رد می‌کند، به مردم توصیه می‌کند در سایه توجه به تعلیمات قرآنی راه زندگی را پیدا کنند می‌فرماید:

 

گر تو می خواهی مسلمان زیستن

نیست ممکن جز به قرآن زیستن

 

•             اقبال با درک اینکه دولتهای دست نشانده و استمعارگر عامل بدبختی مردم است، مردم را متوجه خطر کرده، با استادی و هوش سرشار خود، اندیشه‌های عرفانی و حکیمانه خود را آنچنان به زبان ساده به مردم تفهیم می‌کند که انگار خون تازه در رگهای ملت می‌دمد. و برای آنها بیدار باش می‌دهد تا استعمار را در سایه وحدت اسلامی از پای در آورند.

•             اقبال هنر را برای زندگی و زندگی کردن می داند و هنرهایی که فاقد چنین شاخصه‌ای باشد باعث نابودی.

•             محرک اصلی زندگی را آرزو قلمداد می کند، محکم و استوار شدن خودی را از عشق می‌داند عشقی که از تقلید مرد کامل که عالیترین نمونه آن پیامبر اسلام صلی‌الله علیه و آله است.

•             توجه و تمایل وی به قرآن، تعلیمات اسلامی، پیامبر اکرم و خاندان وی نیز قابل توجه می‌باشد، در کمتر اثری از علامه نمی‌توان سراغی از تاثیر قرآن، تعلیمات اسلامی سراغی گرفت. معتقد است که مسلمانان امروز در سایه تعلیمات اسلامی می‌توانند، در حل مشکلات سیاسی و اجتماعی عصر جدیدی پیروز گردند که یکی از این حلال مشکلات را همان بحث اجتهاد معرفی می‌کند که قادر است در رویدادهای دنیای جدید و تنگناهای عصر صنعت، نجات بخش مسلمین باشد.

•             اردت ویژه ای به حضرت محمد داشته تا جائیکه وقتی یکی از اطرافیانش نام آن حضرت را می‌برده رنگ وی تابناک و گلگون می‌گشته، محبوب واقعی هر مرد و زن مسلمان را آن حضرت معرفی می‌نماید.

•             بروز اختلاف مذهبی برایش خیلی رنج آور بوده هر چند که حنفی مذهب بوده، اعلام می‌داشته که این کارها وحدت اسلامی را از بین می‌برد، شیفتگی وافری به خانواده اهلبیت داشته، با صداقت ویژه و سوز و گداز خاصی در مدح اهلیت زبان را به شعر واداشته تا جائیکه، ولایت آنها را عامل زنده بودن خود می دانسته و این چنین اقرار می‌کرده که:

 

از ولای دودمانش زنده ام

در جهان مثل گوهر تابنده‌ام

 

•             حضرت فاطمه را سرور زنان جهان می‌داند، ایشان را به عنوان الگوی کاملی برای زنان مسلمان معرفی می‌کند.

•             قیام حسینی را قیام و نهضت آزدی خواهی معرفی می‌کند،شهادت عظیم امام حسین را برای افراد مظلوم به عنوان سرمشق بیان نموده، اعلام می‌دارد که برای ایفای حق خود قیام کنند با این بیان که:

هر که پیمان با هوالموجود بست

گردنش از بند هر معبود رست

تیغ بهر عزت دین است و بس

مقصد او حفظ آئین است و بس

خون او تفسیر این اسرار کرد

ملت خوابیده را بیدار کرد

بخشهای دیوان

پس از آشنایی اجمالی با سبک شعری اقبال و چهارچوب فکریش در اینجا گذری کوتاه در دیوان فارسی اقبال که شامل اسرار خودی، رموز بی‌خودی، زبور عجم، پیام مشرق، جاویدنامه، ارمغان حجاز می‌باشد، کرده و به معرفی هر کدام از آنها می‌پردازیم:

اسرار خودی

نخستین مثنوی علامه به زبان فارسی می‌باشد در وزن بحر رَمل، که به شیوه کلاسیک شعرای ادبی عارف ایران سروده شده است. ظاهرا مثنوی اسرار خودی نتیجه انقلاب درونی و تحولاتی درونی اقبال است که در سایه آشنایی اقبال با عرفان اسلامی و ایرانی از یک طرف و تمدن و مادیت اروپائی از طرف دیگر که وی را یک شاعری متعهد و انقلابی به بار آورده بود پس از مراجعت از اروپا به رشته نظم در آورد. در حقیقت محور اندیشه وی در مثنوی اسرار خودی نوعی عرفان پویا و سازنده است بر این اساس است که بعضا متصوفان و متفکران گوشه‌گیر را به باد انتقاد می‌گیرد.

رموز بی خودی

از لحاظ لفظ و معنی به تبعیت از مثنوی مولوی سروده شده که پر از مفاهیم علمی، عرفانی و افکار تازه حکمت و تفسیر آیات و احادیثی است با چاشنی داستانهایی از مثنوی معنوی و حکایات عطار.

ایشان در این منظومه خودشناسی و شناخت هویت انسانی را تبیین نموده ابراز می‌دارد که در بین مسلمانان ضمن حفظ خصوصیات فردی، نیروی همبسته واحدی بوجود آید که منتهی به یکپارچگی اسلامی گردد و از تک روی و تفرقه انتقاد می‌کند. وطن را وطن اسلامی و محور اساسی جهان اسلام را قرآن و تبعیت از حضرت محمد صلی الله برای رسیدن به سعادت، ضروری می‌داند. تقلید در احکام دین را بهتر از اجتهاد فردی می‌خواند، با معرفی حضرت فاطمه به عنوان الگوی زن مسلمان، از بی بند و باری زنان عرب بیزاری جسته سعی می‌کند استعمار زدگان و کمونیستها را متوجه اشتباهاتشان ساخته و بیدارشان نماید.

زبور عجم

بخشی از این مجموعه یعنی غرلیاتش از لحاظ شیوه بیان و ارزشهای محتوایی یادآور سبک مولانا، سعدی و حافظ می‌باشد. علاوه بر غزل ، مسماط و ترجیع بند نیز در این بخش سروده شده. ایشان در این مجموعه در پاسخی به گلشن راز شیخ محمود شبستری گلشن راز جدید را سروده که موضوعش تفسیر و تبیین مفهوم خودی و نیروهای بالقوه آن است. قسمت الحاقی آن نیز بندگی نامه می‌باشد که اقبال شرقیان را تشویق به قیام می‌کند تا خود را از زیر اسارت غربیان آزاد سازند.

پیام مشرق

این مجموعه پاسخی است به دیوان شرقی- غربی گوته.

جاویدنامه

این منظومه را که به نام فرزندنش جاوید، به نظم در آورده، در واقع تفکرات اقبال است درباره خلقت جهان و شکایت از تنهایی و رنج روزگار و اوضاع نابسامان زمانه، اظهار ناامیدی وی از پیران و آرزوی اینکه خداوند جوانان را هدایت کند تا حرفهای شاعر را فهمیده ، در راه پیشرفت و ترقی گام برداشته تا در سایه آن به استقلال واقعی برسند.

پیام مشرق (پس چه باید کرد ای قوم شرق)

در این مجموعه سفارشهائی در اطاعت از قرآن دارد، نکاتی در بیان عقاید و افکار خود آورده در بخش دیگر، به بیان علل انحطاط هندیان روی آورده که تحت تاثیر استعمار انگلیس قرار داشته‌اند و فریاد انقلاب سر می‌دهد و در آخر جامعه اسلامی را مخاطب قرار داده و رهنمودهایی کرده، ملل شرق را تشویق می‌کند تا برخود آیند و تنها راه نجات را بازگشت به اسلام می‌خواند.

ارمغان حجاز

آخرین اثر اقبال لاهوری می‌باشد که هفت ماه بعد از وفاتش منتشر گشته، انگیزه اصلی وی در سرودن این مجموعه، احساس ادای فریضه حج بوده که اقبال خود را مهیای انجام آن کرده بود. مجموعه فوق شامل دو بیتی‌هایی است به سبک دوبیتیهای باباطاهر تحت عناوین حضور حق، حضور رسالتماب، حضور ملت، حضور عالم انسانی. نمودار کاملی از سوز درونی شاعر که ضمن آن از وضعیت پریشان هند و سایر ملل اسلامی می‌نالد و بر علمای ظاهر بین که حقایق دین را نادیده گرفته‌اند سخت می‌تازد.


حاجی غلام سرور دهقان کابلی

تولد 1904 م وفات 1975 م

دور معشوق مجازی گشتم                سـوختم تا که نمازی گشتم

تصوف و عرفان دهقان کابلی

دهقان کابلی یکی از آن پخته ترین و پُر مایه ترین بزرگان صوفیه اسـت که خود را مانند حلاج و مولانا جلال الدین بلخی به زبان عشـق تفسـیر کرده اسـت و میداند که به عشـق حقیقی رسـیدن، گذشـتن از عشـق مجازی اسـت و اشـاره میکند:

دور معشـوق مجازی گشـتم
سـوختم تا که نمــازی گشـتم

بلی، عشـق های مجازی تمرین عشـق های حقیقی اند.

حضرت مولانا میفرماید: عشـق مجازی اینسـت که در اول وقتی شـخصی را شـمشـیر بازی می آموزانند، نخسـت وی را با شـمشـیر چوبی تمرین میدهند تا هنگام تمرین از زخم و جراحت در امان باشـد. با شـمشـیر آهنی احتمال جراحت میرود.

برای شـناخت این عارف بزرگ می پردازیم به شـرح از غزلهای عارفانهء او.

 اشـک دامنگیر

یادگاری هسـت این جام می از کوثر مرا

دسـت زاهد بشـکند، کو بشـکند سـاغر مرا

یک جهان خونیسـت از آتش اگر یک دل بُود

دوسـتان! میسـوزد آخر داغ آن دلبر مرا

ناله، رُسـوای جهانم کرد درمانم نکرد

پیر گردون هم ندارد داروی دیگر مرا

اشـک دامنگیر من، چون کودکان گردیده اسـت

میبرد در کوی او، این طفل بی مادر مرا

سـجده گاهم گشـته ای یاران خم ابروی دوسـت

ای مسـلمانان! به مسـجد برد این کافر مرا

دامنم پُر گشـت از اشـک و دلم خالی نشـد

گرچه دهقانم، غنی میسـازد این گوهر مرا

شـرح غزل:

یادگاری هسـت این جام می از کوثر مرا
دسـت زاهد بشـکند، کو بشـکند سـاغر مرا

دهقان میگوید: این می معرفت برای من یادگار ازلی اسـت، هرگاه زاهد قصد آن را داشـته باشـد که این سـاغر و این جام معرفت را بشـکند، دسـت زاهد بشـکسـته باد. بمن این جام معرفت از ازل مقرر شـده و مسـتحق آن بودم و این یادگاریسـت بسـا ارزشـمند و از دوسـت.

یک جهان خونیسـت از آتش اگر یک دل بُود
دوسـتان! میسـوزد آخر داغ آن دلبر مرا

اگر از دید عرفا دلی وجود داشـته باشـد، یک جهان سـوز و گداز در آن اسـت. خداوند برای انسـان دل را آفرید و انسـان این امانت را که دیگران از تحمل آن ابا ورزیدند، پذیرفت و با داشـتن دل آگاه شـد، یعنی غم، درد، عشـق، خوشی، را احسـاس کرد و دل را هم جای اسـرار سـاخت، انسـان با این دل، غم دارد، خوشی دارد، عشـق دارد، از نا درسـتیها رنج میبرد، وقتی ظلم را می بیند چشـمانش پُر از اشـک میشـود و در این دل یک عالم اسـرار را می گنجاند.

دهقان میگوید: دوسـتان! این داغ هجران و این داغ فراق و جدایی از اصل مرا میسـوزاند و این ندا از دل عارف بر می خیزد.

ابوالمعانی بیدل در (رح) در مورد دل میفرماید:

زین پیش که دل قابل فرهنگ نبود
از پیچ و خم تعلقم ننگ نبود
آگاهیم از هر دو جهان وحشـت داشـت
چون بال نداشـتم قفس تنگ نبود

بیدل میفرماید: زمانیکه دل قابل فرهنگ نبود و آگاه نبود و در غفلت و تاریکی بسـر میبرد، با تمام تعلقات نفسـانی و سـماجت آن از آن ننگ نداشـتم، زیرا این همه تعاملات در گرو طلسـم جسـم بودن، در بیخبری و غفلت صورت میگرفت و غامض بنظر میرسـید و این دل بی فرهنگ بود، یعنی دلیکه یک جهان خون از آتش در او اسـت، نبود، دل بر اسـرار آگاهی نیافته بود، ولی زمانیکه آگاه شـدم و با اهتمام از معراج دل آگاهی حاصل کردم و دل را با معرفت سـاختم، آنوقت از هر دو جهان از دنیا و عقبا وحشـت کردم.

وقتی بال وجود نداشـته باشـد، شـوق پرواز هم وجود ندارد، بیدل میگوید: وقتی بال پیدا کردم، شـوق پرواز ایجاد شـد. توسـط آگاهی درسـت از معرفت بال پیدا کردم و این آگاهی شتوق پرواز را بمن داد، یعنی با پیدایش بال، شـوق و هوای آزادی بسـرم آمد و خواسـتم از بندگی و غلامی نفس، حرص و هوس و دنیا رهایی یابم.

ناله، رُسـوای جهانم کرد درمانم نکرد
پیر گردون هم ندارد داروی دیگر مرا

عشـق و عاشـقی انسـان را رُسـوای جهان میسـازد. از این روسـت که دهقان میفرماید: این نالهء من مرا در این دنیا رسـوا کرد و تنها باعث رسـوایی و انگشـت نمایی من شـد و درمان نیافتم. بلی درمان عاشـق کار سـاده نیسـت و درمان عاشـق جز وصال معشـوق دیگر چه میتوان بود.

اشـک دامنگیر من، چون کودکان گردیده اســت
میبرد در کوی او، این طفل بی مادر مرا

هر گاه مادر از طفل دور شـود، طفل تحمل این دوری و فاصله را ندارد و بطرف مادر میشـتابد و دامنگیر او میشـود. نیاز عشـق طفل نسـبت به مادر همان اندازه اسـت که با دور شـدن مادر تاب جدایی او را ندارد و با داد و فریاد دامن مادر را میگیرد و رها نمیکند. دهقان میگوید: این اشـک من هم طفل دامنگیر من اسـت، این اشـک هجران و فراق اسـت که دامنگیر من شـده و همین طفل بی مادر یعنی اشـک فراق مرا بجای اصلی و کوه یار من میرسـاند. این حالت عاشـق را که در تب های بیخودی میسـوزد، بیان میکند.

سـجده گاهم گشـته ای یاران خم ابروی دوسـت
ای مسـلمانان! به مسـجد برد این کافر مرا

ای یاران! سـجده گاه من خم ابروی دوسـت شـده و این سـجده گاه من مرا به مسـجد اصلی می برد. وقتی انسـان خم ابروی دوسـت را سـجده گاه خود میسـازد و بجای محراب مسـجد انتخاب میکند، در ظاهر قضیه کافر شـده اسـت. اینجاسـت که دهقان آگاهانه با اسـتفاده از کلمهء مسـلمانان میگوید: ای مسـلمانان این کافر مرا به مسـجد اصلی می برد و به هدف میرسـاند.

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
دامنم پُر گشـت از اشـک و دلم خالی نشـد
گرچه دهقانم، غنی میسـازد این گوهر مرا

هر قدر که اشـک ریختم، این دل من خالی نشـد، یعنی این اشـک فراق و هجران و دوری از دوسـت را انتهایی نیسـت و اشـک عاشـق همیشـه جاری و روان اسـت و آن را پایانی نیسـت.

اگر چه دهقان هسـتم و در ظاهر بی بضاعت، اما این گوهر اشـک من، مرا غنی میسـازد و در این اشـک ریختاندن لذتی وجود دارد که با هیچ ثروت و دولت قابل مقایسـه نیسـت.

عنقای فطرت

من دیده ام بخویش پریزاد خویش را

آیینه داده ام به کف ایجاد خویش را

عنقای فطرتیم که بر اوج معرفت

بنهـاده ایم بیضهء بنیاد خویش را

امروزم از چه دانه بریزی که در السـت

تابیده ایم حلقهء صـیاد خویش را

خسـرو نداشـت نام و نشـانی بکوه عشـق

شـیرین گرفت دامن فرهاد خویش را

(دهقان) که بود طالب دلدار، روز و شــب

بر خود رسـاند، ناله و فریاد خویش را

شـرح غزل:

من دیده ام بخویش پریزاد خویش را
آیینه داده ام به کف ایجاد خویش را

من اسـرار نهفته در وجود خود را پیدا کرده ام و بر خود آگاه شـده ام و از جوهریکه در وجود من پنهان اسـت، واقف هسـتم. یعنی من به علم حقیقت وصل شـده ام. همانگونه که آیینه در کف میباشـد و انسـان در آن صورت خود را می بیند، من هم حقایق را واضح و آشـکار می بینم و در این آیینه ایجاد خود را هم خوب تماشـاه میکنم و آیینهء خود هسـتم، بدین معنی که همه چیز را دیده و خود را تصحیح میکنم. این نکته در روانشـناسی خیلی مهم اسـت. انسـان در اوج کمالی میرسـد که ضعف خود را متوجه میشـود و به تصحیح آن می پردازد.

عنقای فطرتیم که بر اوج معرفت
بنهاده ایم بیضهء بنیاد خویش را

فطرت ما عنقا صفت اسـت و بر اوج معرفت. ما در طبیعت شـهباز فطرت هسـتیم و بیضهء بنیاد ما در اوج معرفت و خداشـناسی گذاشـته شـده.

وقتی انسـان به مرحله ای برسـد که خودش آیینهء خود شـود و قادر به آن باشـد که نواقص ومعایب خود را ببیند و به اصلاح آن بپردازد، چه حاجت به شـیخ و محتسـب و شـحنه ( پاسـبان، نگهبان و پلیس شـهر ). البته شـیخ و محتسـب هم وظایف پلیس مذهبی را انجام میدهند. در روانشـناسی فصلی اسـت بنام ( خود شـیفتگی ) وقتی انسـان به این مرحله میرسـد، اخلاقاً و وجداناً مرتکب اعمال ناشـایسـته نمیگردد و این خود شـیفتگی مانع بروز اعمال ناشـایسـته قرار میگیرد. در این بخش در مسـایل مدنی غربیها پیش گام تر هسـتند و این باعث ترقی و تکامل در جامعه و کشـور شـان گردیده اسـت.

امروزم از چه دانه بریزی که در السـت
تابیده ایم حلقهء صـیاد خویش را

دهقان میگوید: ای شـیخ! امروز برای ما از نو دانه ریختن بهر چیسـت؟ یعنی امروز ما را از نو به دین و مسـلمانی دعوت از بهر چه میکنی؟

ما در روز معرفت خود را بدسـت خود در این دام انداختیم و بزبان خود ( قالو ـ بلی ) گفتیم و تعهد بسـتیم.

خسـرو نداشـت نام و نشـانی بکوه عشـق
شـیرین گرفت دامن فرهاد خویش را

خسـرو هم مثل فرهاد از دلباخته گان شـیرین و رقیب فرهاد بود اما شـهرت نداشـت. زمانیکه شـیرین دامن فرهاد خود را گرفت، شـهرت و نام و نشـان خسـرو هم در کوه عشـق بلند شـد. اگر شـیرین دامن فرهاد را نمیگرفت، شـهرت خسـرو هم در کوه عشـق نا ممکن بود.

( دهقان ) که بود طالب دلدار، روز و شـب
بر خود رسـاند، ناله و فریاد خویش را

دهقان همیشـه طالب دلدار و معشـوق خود بود و هیچ چیز فکر او را اشـغال نمیکرد و دایم در فکر یار، ذکر یار و محبوب بسـر می برد. با این ذکر و ریاضت و طلب یار با الاخره ناله و فریاد خود را بر خود رسـاند، یعنی با دوسـت یکی گشـت.

بال جبرئیل

من نمیدانم در این ره کیسـت یارب یار ما

کاندرین ره، هیچ نبود جان ما، در کار ما

ما بصحرای وجود خویش منزل میزنیم

نفس، گمره گشـته از افعال و از کردار ما

آنقدر در نیسـتی ها تیز تگ گشـتم که دوش

سـوخت بال جبرئیل از گرمی یی رفتار ما

نی پیمبر، نی پیمبر زاده یی باشـیم، مگر

عیسی مریم نباشـد واقف اسـرار ما

او بدور کعبه گردد، ما بدور خویشـتن

شـیخ، حق دارد که باشـد در پی انکار ما

شـاه و درویش از تملق تیشـه ها گیرند به کف

گر نمایان شـد رگ یاقوت از کهسـار ما

فقر اگر گیرد خمار از نشـهء مضمون، رواسـت

شـیخ میدزدد چپن از گرمی یی اشـعار ما

چون کدو، این کلهء دهقانیم بی مغز نیسـت

معنی افلاک باشـد در تهء دسـتار ما

شـرح غزل:

من نمیـدانم در این ره کیسـت یارب یار ما
کاندرین ره، هیچ نبود جان ما، در کار ما

در راهی که روان هسـتم ، معلوم نیسـت که یار ما کیسـت؟ و این راه، راهی اسـت که حتی جان ما هم در کار ما نمی آید، یعنی جان هم جز بار گرانی بیش نیسـت.

ما بصحرای وجود خویش منزل میزنیم
نفس، گمره گشـته از افعال و از کردار ما

ما در صحرای وجود خود منزل می زنیم، یعنی هنوز در طلسـم جسـم گیر مانده ایم و از تعلقات نبریده ایم. از افعال و کردار ناشـایسـتهء ما، نفس ما گمراه شـده اسـت و در بند و گیرو دار وجود و در دام تن گرفتاریم.

آنقدر در نیسـتی ها تیز تگ گشـتم که دوش
سـوخت بال جبرئیل از گرمی یی رفتار ما

ما عالم هسـتی را پشـت پا زدیم و در نیسـتی تیز گام شـدیم، در نیسـت شـدن، از خود رفتن و فنا شـدن چنان تیز گام شـدیم و سـرعت پیدا کردیم که بال جبرئیل از گرمی رفتار ما سـوخت. حضرت جبرئیل(ع) سـمبول سـرعت اسـت اما دهقان میگوید که ما در فنای دوسـت تیز تر از جبرئیل هسـتیم.

نی پیمبر، نی پیمبر زاده یی باشـیم، مگر
عیسی مریم نباشـد واقف اسـرار ما

ما نه پیمبر هسـتیم و نه پیمبرزاده و عیسی مریم هم بر اسـرار ما واقف نیسـت. یعنی در این راه که ما روان هسـتیم، بسـا اسـرار نهفته اسـت که هیچ کس را بغیر از ذات حق بر آن وقوف نیسـت و در این راه هیچ نوع نسـبتی و وسـیله ای دسـتگیر انسـان نمیشـود. راهی را که سـالک معرفت طی میکند، راهیسـت دشـوار و افتاد مشـکل ها.

او بدور کعبه گردد، ما بدور خویشـتن
شـیخ، حق دارد که باشـد در پی انکار ما

شـیخ بدور کعبه میگردد و ما بدور خویشـتن. ما خود را شـناخته ایم و معتقد هسـتیم که روح خدا در ما دمیده اسـت و هر گاه این روح خدایی فعال شـود و از قوا به فعل آید، میدانیم که ما کی هسـتیم. شـیخ چون این مسـئله را نمی داند و خویشـتن را هنوز نمی شـناسـد، حق دارد که در پی انکار ما برآید.

شـاه و درویش از تملق تیشـه ها گیرند به کف
گر نمایان شـد رگ یاقوت از کهسـار ما

اگر جوهر اصلی ما نمایان شـود، اگر یاقوت جان ما از کهسـار این تن بیرون زند، شـاه و درویش با هزار تملق طالب و عاشـق ما شـده در پی بدسـت آوردن این گوهر تیشـه ها بدسـت خواهند گرفت. اگر بدانند که در ما چه گوهری پنهان اسـت، اگر بدانند که ما به کدام مقام رسـیده ایم، هم شـاه و هم گدا سـر بر آسـتان ما فرو میآورند.

فقر اگر گیرد خمار از نشـهء مضمون، رواسـت
شـیخ میدزدد چپن از گـرمی یی اشـعار ما

کلام و مضمون ما عالم فقر را زیب و زینت می بخشـد و نشـه آور اسـت و باعث خوشـباشی معنوی میگردد. این کلام آنقدر گرمی و جذبات دارد که شـیخ را چپن می بخشـد. یکی گرمی کلام، معراج کلام وسـخن اسـت که شـیخ میتواند از آن برای صیقل سـاختن خود که گرم کردن معنوی و پاک سـاختن روح و روان اسـت، اسـتفاده کند و دیگر اینکه گرمی و اسـتفاده از این کلام شـیخ را از عیوب می پوشـاند و مسـتور میسـازد.

چون کدو، این کلهء دهقانیم بی مغز نیسـت
معنی افلاک باشـد در تهء دسـتار ما

این کلهء دهقانی ما مانند کدو بی مغز نیسـت، یعنی ای اهل تظاهر ما را دسـت کم مگیرید. در زیر این دسـتار ما معنی افلاک، یعنی آنچه اسـراریکه در سـپهر و گردون و سـتارگان نهفته اسـت، وجود دارد. ما در عالم تعیین از همه چیز واقفیم و همه را به چشـم سِـر می بینیم

استاد خلیل الله خلیلی

شرح زندگی استاد خلیل الله خلیلی از زبان خودش

من نمی دانم که این زندگی خودم را زندگانی نام گذارم یا مرگ ، هنوز حل نشده است که این خواب عدم که مادر آنجا میرویم زندگانی حقیقی آنجاست یا این که چند روز در اینجا سرگردان و آواره هستیم  بهر حال به قول مرزا عبدالقادربیدل:

اشک یک لحظه به مژ گان با راست

                                        فرصت عمر همین مقدار است

من در سال 1320ه ،ق، در شهر کابل در کنار رود خانه ی مبارک  آن شهر زیبا  و محبوب مان در خزان سال به دنیا چشم کشودم . منزل ما در باغ جهان آرا بود ،باغ جهان آرا  را جهان آرا بیگم عمه ی ظهیر الدین بابر شهشاه  مغول آباد کرده بود.و از وقت جهان آرا بیگم یک درخت پنجه چنار بزرگ در آن باغ مانده است که هنوز هم وقتی آوان طفلی من یادم می آید که آن برگها وقتی به زمین میریختند و با باد خزانی بر دور درخت می          ر قصیدند ما اطفال خورد آنجا بازی میکردیم سرود چنار را می خوانیم

 

قو قو برگ چنار                             دختر ها شسته قطار

می چند سنگ سفال                        میخورند دانه انار

هنوز باغ موجود است . من هفت سال عمر داشتم  که مادر بزرگوارم من چشم از جهان بست.هنوز گر م بود جای بوسه ی که بر آن نهاده ما در مشفق به روی چشم و سرم.  یازده سال از عمر من نگذشته بود که پدر مرا امان الله خان بدون محکمه به قتل رساند، پدر من یکی از رجال بزرگ دوره امیر حبیب الله خان سراج الملته والدین بود و به لقب مسفوفی المما لک . شاید آخرین کسی که در افغانستان لقب – مسفوفی المما لک داشت پدر من بود علاوه بر وظیفه مسفوفی المما لک خان و بزرگ یک قبیله بزرگ افغانستان هم بود و وقتی پدر مرا کشتند تمام هستی و زندگانی و دارایی ما را ضبط کردند و مرا در یک حویلی محبوس ساختند و به دهن در حویلی پاسبان مقرور کردند که هیچ کس به حویلی داخل نشود و  من هم اجازه بر آمدن نداشته  باشم من و دو برادر کوچکم و خواهرم در آن حویلی دو سال به تنهایی ،بیچارگی ،گرسنگی،در کمال فقر و ذلت بسر بردیم هیچ نفهمیدیم که من در عمر یازده سالگی چه گناه کرده بودم که در زندان باشم .

در یازده سالگی به شفاعت مردم مرا از کابل تبعید کردند در یکی از روستاهایی 50 کیلومتری شمال کابل  در قلعه مادری من بنام صدق آباد که به روی یک پشته بود در آنجا هم امر حکومت بود که هیچ کس باز هم با ما رفت و آمد نکند و همه عشیره که از مادرم و پدرم بود نداز ترس حکومت با ما هیچ کمک کرده نمی توانستند حتی من خود گوسفندان میچرانیدم و برای زمستان خار می بریدم و در کمال ذلت و پریشانی زندگی میکردم ،از مدرسه و کتاب و از همه چیز محروم بودم و من دروس ابتدایی خود را در وقت حیات پدر خود در منزل خودما خوانده بودم آن وقت مکتبی بنام حبیبیه در کابل تا سیس شده بود و یک فرع مکتب حبیبیه را پدر من در خانه ی خود آورده بود من در آنجا دو سه سال درس خواندم و مکتب صرف را تمام کرده بودم و مکتب نحو را تا شمه و حساب را هم قسمتی خوانده بودم یعنی جوانک با سواد شده بودم بعد از آن امان الله خان امر داد  و ما را به مکتب بردند  و سه سال هم در مکتب بسربردم و وظیفه ی که به من داده شده بود معلم بودم . در یک مکتب و ماه سی (30)روپیه کابلی به من معاش داده میشد شاید 30 روپیه معاش یک ثلث دالر هم نمی شود  وبا این 30 روپیه من زندگانی خود و فامیل خود را تامین میکردم و بعد از آن در کوهداغ من یک مقدار از زمین و ملک پدری ما را به ما پس دادند که آن هم نهایت کم بود باز در مورد من حکومت راپور دادند که این آدم میخواهد ذهن بچه ها و شاگردها را مسموم بسازد و این دشمن حکومت است این معلمی میکند و در عین تعلیم میخواهد  که مردم را به خلافت حکومت تحریک کند مرا به کابل بردند و در وزارت مالیه به حیث کاتب یعنی کارمند و زارت مالیه مقر کردند و در حقیقت من زیر مراقبت بودم و در ده یال حکومت اعلیحضرت امان الله خان به کمال پریشانی  و به کمال محرومیت از تمام حقوقانسانی در کابل بسر بردم تا اینکه انقلابی در افغانستان شد و ملت افغانستان به خلاف امان الله خان شدند و علت بزرگ بر خلافی ملت افغانسان این بود امان الله خان که استقلال بخش افغانستان است چرا حالت ملت بخارا را در این مصیبت نمی بیند و بجای اینکه با حکومت روسیه جنگ کند با حکومت روسیه دست دوستی داده و این دادن دست دوستی امان الله با روسیه سبب شده است که دیگر قسمت های ترکمنستان و تا تارستان (؟) را دولت شوروی تصرف کند. البته  ذهن ساده مردم درست به مشکلات حکومت نمی فهمید . این خشم ملت افغانستان سبب شد که یک  جوان از کوهدامن یعنی از شمال کابل بنام "حبیب الله" مشهور به "بچه سقاو"آمد وتخت وتاج را از امان الله خان گرفت و امان الله خان را سرنگون کرد.من به او "حبیب الله"دوعلاقه داشتم  علاقه اول این بود که در باغ پدر من در حسین کوت باغبان بود وعلاقه دوم این بود که امان الله خان را از تخت وتاج انداخته بود و به مجردی که آمد به کابل به سر تخت نشست او آدم بی سواد اما باوفا  او آدم بی سواد  اما با ایمان ،او آدم بی سواد اما شجاع  مرا به در بار خود احضار کرد و مرا به حیث سر منشی خود مقرر کرد من چند وقتی با حبیب الله بودم در کابل و بعد ا رفتم به مزار شریف و تا آخر در مزار شریف بودم . آنجا روسها یک حرکتی کردند  آمدند تا مزار شریف را بگیرند به نام طرف داری امان الله خان اما امان الله خان یک جوان مردی به خرج داد و گفت من نمی خواهم تخت و تاج خود را به ذریعه روسها بگیرم و روسها از افغانستان وا پس رفتند . بعد از آن وقتی که حکومت حبیب الله سقوط کرد رفتم به هرات .  هرات شهر علم بود ، شهر فضیلت  بود ، شهر دانش بود و واقعا هنوز چراغ جامی در هرات روشن بود و. مردم شعر دان و شعر فهم  و عالم و دانشمند  و ذکی در هرات موجود بود من در آنجا دوستانی پیدا کردم ، اندک اندک شروع کردم در هرات به  شعر گفتن و طبع شعر من در هرات آغاز شد ،اگر چه من شعر را بعد از آنکه پدر مرا کشته بودند  ناله های که می خواستم  بکنم آن ناله ها را موزون میکردم و شعر می شد ولی هنوز شعر های قابل ذکر و قابل ضبط نبود. در هرات همان استعداد زنده شد به توجه مردم هرات و بعد از آن آمدیم و نادر شاه پادشاه افغانستان مراعفو کرد و آمدیم به کابل و در صدارت افغانستان به حیث مدیر یعنی منشی در صدارت کار میکردم سیزده ساله بودم و بعد از آن مردم کز که یک قبیله افغانستان است در مقابل حکومت شورش کردند و من و او (جنرال عبدالرحیم خان)و تمام خانواده ما را خیال کردند که ما درین تحویل شامل هستیم لهذا ما را به زندان بردند و من یک و نیم سال در زندان بودم و باز مرا تبعید کردند به قند هار . و باز سر دار شاه محمود خان مرا عفو کرد و پس آمدیم به کابل و منشی کابینه شدم  وزیر مطبو عات شدم و وزیر مشاور در بار پادشاه افغانستان شدم و بعد از آن من سفیر شدم به جده و بعد به از آن سفیر شدم به بغداد . علت رفتن  من به جده این بود که وقتی کمو نستها در کابل حرکت شروع کردند و مظا هرات خیابانی در کابل شروع شد من به این فکر آمدم که ما هم باید مردم را به دور خود جمع بکنیم یک جمعیتی ماهم داشته باشیم که هر وقت کمو نستها ادعایی بکنند در باب افغانستان ما حاضر باشیم ،اکثرا منورین  افغانستان با ما متفق شدند و ما یک حزبی ساختیم بنام جبهه ملی و بعضی علمای دینی افغانستان و داکتر ها و پرفیسر ها با ما متفق شدند و یک روز نامه هم کشیدیم بنام "وحدت"  اما روسهافشار آوردند به حکومت افغانستان و گفته بودن این آدم به کابل لازم نیست از این جهت مرا تبعید کردند به جده که من رفتم به سفیر شدم و باز در بغداد سفیر بودم علاوه از بغداد سفارت دمشق و سفارت اردن و سفارت شیخ نشین های خلیج هم به عهده من بود  تا اینکه حکومت نور محمد تره کی آمد به کابل  و همان روز که رادیوها این خبر را گفتند من از وظیفه  استعفا دادم و تلگراف کردم به کابل که دیگر وظیفه سفارت شما را انجام نمیدهم  شرم داشتم که من نمایندگی از حکومتی بکنم که دست نشانده روس است ، نمایندگی از حکومتی بکنم که استقلال افغانستان را فروخته ،نمایندگی از حکومتی بکنم که گیسوان ما در وطن را دست دشمن داده است . در این وقت بایک بیماری شدید معده گرفتار بودم رفتم به آلمان غرب و هیچ پولی در اختیار هم نداشتم به من علمای بغداد کمک کردند البته حلقاب علمی بغداد ،رفتم به المان از المان رفتم امریکا خود را معالجه کردم در آنجا شروع کردم به فعالیت ها در مقابل ملل متحد و در مقابل سفارت روس و کارهای انجام دادیم و بعد از آن با توجه جناب مجاهد بزرگوارم استاد بانی که از دوستان دیرین من بود به من ویزه پاکستان میسر شد و ما آمدیم به پاکستان . و این هفت هشت سال است که در پاکستان هستم و افتخار میکنم که در جمله مهاجرین افغانستان هستم ،چون با ادبیات آشنا بودم  و کتب خوانده بودم و مخصوصا مثنوی را پدر من دوست داشت و به من هم توصیه کرده بود که مثنوی جلال الدین رو می را میخواندم اندک اندک با آهنگ و وزن ها آشنا شدم و بعد از این تحقیق کردم  شعر را پیش کسی زانو نگذاشتم و تلمذ نکردم خوب خود الهامی که از قلب من آمده یا واقعاتی که در افغانستان موجود شده گاهی همان انفعا لات  انسانی خودش در وصف مناظر طبیعت، در وصف جمال انسان در رسیدن به حقیقت در یافتن راهی برای نجات انسان اشعاری گفته ام و تاسف میکنم که من جوان نیستم دست من به عنان و پای من رکاب اسب نمیرسد و الا من باید در افغانستان می بودم و در سنگرهای مجاهدین می بودم.

نه به سنگش آزمودم نه به خاک در بسودم

                                          به کجا برم سری را که نکرده ام فدایش

خليلي سرايشگراندوه آزادي

استادخليل الله خليلي، درحيات اجتماعي وادبي جامعه ما، يك استثنا ويك پديدۀ ناتكرار است. چه استثنايي فراتر از ين كه درآغاز زيست آگاهانه ودرفرجام حيات، باآوارگي واندوه همنشين است.

خليل الله فرزند ناز پروژۀ ميرزا محمدحسين خان مستوفي الممالك ونايب سالارملكي ونظامي حيبب الله خان، تازه يازده سال داشت كه پدرش بدست امان الله خان شهيد گرديد، اموالشان مصادره شد، واين طفل ۱۱ ساله درمعرض رنج وآوارگي شديد قرارگرفت كه صحبت وتماس بااو وخاندانش جرم بود. استادصلاح الدين سلجوقي درنخستين ديدارش ازخليل الله، اين وضعيت رانيکو به تبيین آورده است.

“ من به كابل آمدم به سراغ بازماندگان مرحوم مستوفي الممالك شدم وشنيدم كه دربين عائله مرحومي پسری از اوباقي مانده است كه بجرم ناكردۀ پدر به گوشۀ محصور ومتواري است ومن بااينكه بعضي ازدوستاني كه عقل نزد ايشان عبارت است ازاختناق حس وقلب وضمير، مرااز اتصال به فرزند مستوفي الممالك منع مي نمودند، خودرا به جناب خليل الله كه اكنون استاد ماست رسانيدم».

(كليات اشعار، ديدگاه استادسلجوقي ص ۶۲۵)

اگراين يك سرنوشت استثنايي است، بعد از تحمل يك دهه رنج، آوارگي وبيكسي، تبارز خليل الله به عنوان يكي ازشخصيت هاي انقلاب اميرحبيب الله كلكاني، استثنايي ديگريست كه نبوغ واستعداد ذاتي آنرا به نمايش مي گذارد. چه باوجود فتنه ها، به غریبي روستاها به استحاله نرفت، كه ازلاي دود وآتش بيرحمي ها، چون آذرخشي درخشيد ودرمعركه ها ومصاف ها قامت آراست. باسقوط حبيب الله كلكاني، خليل الله به تاشكند وبعدهرات وقندهار، آواره وتبعيد گردید. اين دوره از 1308 تا ۱328، مدت ۲۰ سال دوام کرد. بدينگونه مي بينيم خليل الله تاسن ۴۰ سالگي، جزده سال كودكي، ۳۰ سال دركورۀ زندگي عذاب مي كشد وپخته ميگرددو چنين رنجست كه خليل الله راقوام مي دهدوخلیلی مي سازد.

درسال ۱۳۲۸ دبيركابينه وبعدرئيس مستقل مطبوعات ومشاورشاه ميگردد ودراخير تاسال ۱۳۵۷ سفيرعربستان وعراق است. شايد كوته نگران اين دورحيات خليلي را نكوهش كنند. اما برعكس استنثایي ترين عهد حيات او كه درتاريخ ادبيات خويش، همسانش رانداريم همين دوره است.

نخست اينكه كمتركسي توانسته است سي سال افراخته قامت زندگي كند باوجود همه آلام ومصايب. ودوديگراينكه پس ازچنين دورۀ رنج وعذاب، اگرمجالي حاصل شود، انسان طبعاً به راحتی خو ميكند وديگر ياد گذشته ها رانمي نمايد.

اما خليلي نه ازآن كسانست. اوهيچگاه نه كرسي فلك رازيرپاي شاه نمي گذارد وحتي يك حرف وستايش مبالغه آميز دربارۀ شاه برزبان نمي آورد. توجه كنید، وقتي شاه راستايش ميكند، ميگويد:

درعهد پادشاه جوانبخت زنده دل

اين تهنيت به محفل پيروجوان دهم

درين بيت مي بينيم كه جوانبخت اصلاً تعريف نيست، بلكه يك امر واقعي است ظاهرشاه درجواني بابخت واقبال شاهي قرين گرديده است. كليمۀ زنده دل درستايش يك شاه حتي اهانت است. خليلي آگاهانه اين كليمه را انتخاب نموده است ونخواسته شاه رابي موردوبه دروغ ومبالغه آميز ستايش كند. خليلي نتنها مبالغه واغراق ندارد كه هميشه اورا به عدل وداد فراميخواند.

گرگويم عمرت ازهزار افزون باد              قوليست خطا

ورگويم دشمنت واژگون باد                     این نیست خطا

اميد من آنست كه درروز جزا                   درپيش خدا

نامت به شمارعادلان مقرون با                 اينست دعا

ودرهمين راستاتآنجاپيش ميرود، كه شاه را ازآينده اعمالش اخطار مي دهدوشفاف وروشن بيان ميكند كه همه تخت هابه خون ترگشته اند، افسانۀ تاج گذراست وازقافلۀ شاهان فقط داستاتانهاي برجامانده وآنچه ماندگاراست، عمل است وبس كه بايد نيكو كارونيكو كرداربود.

داني كه شعارچرخ غدار             مكراست وفريب ورنج وآزار

يك چشم بصير درجهانيست         كزجورزمانه خونچكان نيست

تختي كه به خون نگشته تركو      تاجي كه جدانشد زسر، گو

دربارگۀ جهان گشايان                برخاك نشسته بينوايان

ازقافلۀ جهان ستانها                   چون گردبجاست داستانها

افسانۀ تاج دلنشين است               آيينه روزگار اين است

تاریخ چودادگاه باشد                  اعمال درآن گواه باشد.

(كليات اشعار، مثنوی هاص ۳۷۹)

مي نگريم كه خليلي مداح دربارنيست، معلم است، هدايتگراست وتوبيخ كننده واخطار دهنده است. شخصيت اودررنج ومصايب بارورگرديده است، بازرق وبرق دربار ديگرگون نمي گردد. اندوه بزرگ اودرسراسر ديوانش تاپايان حيات بلامنقطع ادامه دارد، كه روي آن مكث خواهيم كرد.

خليلي دردربار چنان باصلابت واستوارگام برمي دارد وزندگي دارد كه غبطه برانگيز است. تاآنجاكه گاه گاه باشاه رجزخواني ميكند وحتي زماني كه چيزي ازاومي خواهد، ازشكوه وشان خودو ازنامردي ايام يادمي كند وازتاراجی كه براورفته است سخن ميگويد. درسرودۀ كه ازشاه، سرپناهي مي خواهد. ازچپاولي كه براورفته است، چنين سخن مي راند:

فرزند ناز پرورمهد تنعمم

چون من كسي نديده درين ناز پروري

عهد تجمل پدرنامدارمن

روشن بود به خلق چوخورشيد خاوري

تاراج گشت گلشن آمال من دريغ

ازجور روزگار بتاراج بربري

(كليات اشعار، قطعات ص ۳۱۳)

خليلي بعدازكودتاي ثور ازسفارت استعفا مي دهد ومدتي دراروپا وامريكا بسرمي برد، ولي با آغاز جهاد ومقاومت (مدينۀ موعود روشنفكران امروزين) اروپا وامريكا را رها مي كندوبه كنار مردم ومقاومت مي آيد. درحاليكه همه مدعيان سياست ورهبري جامعه روانۀ اروپابودند، حركت خليلي ازآنجابسوي برهنه پايان مظلوم، استثناي ديگريست كه تكرارندارد. اگرشمامشاهده كرديد بماهم نشان دهيد. اين فقط خليلي است كه درحرکت بسوي مبارزان وآزادگان كشورش، سرزمين نازونعمت رارهامي كند. درينجاست كه بغض ۷۰ ساله اش رامي تركاند، مي نويسد وميگويد آنچه راتاهنوز نگفته است. اين سيرحركت پرشكوه تاريخي واجتماعي، زيستنامۀ پرافتخار يست كه به گونۀ استثنايي، ويژۀخليلي مانده است وخواهد ماند.

 

خليلي درآيينه اشعار:

نگرشي براشعار وسروده هاي استاد خليلي، نشان مي دهد كه شعرخليلي فرياد است، اعتراض است، آواي درد وعصيان است، جرقه وانفجار آتشفشانيست كه تماشاگران ازروشنايي اش شادمان اند، حال آنكه مذابۀ دل وخونابۀ روحيست كه به فوران آمده است.

اكثر غزلهاي استادخليلي برعكس شاعران ديگركه ازعشق وزندگي هاي شادمي گويند، باعناوين اندوه بار آغاز گرديده است. برخي اين عناوين را بابيت هاي بگونۀنمونه تذكر مي دهيم تادريافته باشيم كه خليلي حتي درغزل ومغازله، خون مي خورد.

عنوان غزل

ظلمت سرا:

شب عمرم درين ظلمت سرا بادردوغم بگذشت

ندارم بعدازين چشم اميد ازروزن فردا

(كليات اشعارص۳)

درماتم شهركابل:

سرو سرنگون گشته، سبزه تربخون گشته

بخت واژگون گشته، باغبان كابل را

(كليات ص۴)

ميوۀ تلخ:

من به پيكارحوادث مي روم باتيرآه

ازفلك گيرم اگررنگين كمان بايد مرا

(كليات اشعار۴)

گوشۀ قفس:

به خون واشك نگارين نمودصفحۀ دل

چوطرح هستي ماخامۀ قدرمي ريخت

(كليات اشعارص۵)

راه نيستان:

ناله به دل شد گره راه نيستان كجاست

خانه قفس شد زغم طرف بيابان كجاست    

(كليات ص۷)

بادرنظرداشت آنچه گفته آمديم خليلي شخصيت وشاعريست استثنايي درجامعه وادب ما. مصايب استثنايي رامتحمل شد، به گونۀ استثنايي مقاومت كرد وتسليم نگرديد. حتي زماني كه دربارفراخواندش حرفي به گزافه نگفت ودردخويش را همچنان باسروده هايش بيرون ريخت. به گونۀ يك استثنا ازغرب واروپا بسوي ميهن ومقاومت آمد، درحالي كه ديگر روشنفكران راهي آندياربودند. واستثناي ديگر اينكه درپيري خرف نشد ودرميدان آمد، تارمقی داشت وطن گفت وآزادي گفت وجان داد كه نظیرش رادرتاریخ با همه این ویژگی ها، سراغ نداریم. روانش شاد باد.

ناصر خسرو بلخی

تو گویی که چون و چرا را نگویم :
همین است نزدیک من مذهب خر !
  « ناصر خسرو»

ناصر خسرو ظاهرا در پاییز سال ۳۸۲هجری خورشیدی در پنجمین سال سلطنت یمین ا لدوله محمود غزنوی ، در شهر کوچک قبادیان ( از توابع بلخ )، در دودمانی محتشم وخداوند « ضیاع وعقار » دیده به دنیا گشود ؛ وی به گمان غالب در سال ۴۶۵ ( یا ۴۷۰) در زمانه ملکشاه سلجوقی ، ودر دژ یمگان، از توابع بدخشان، درگذشت .
هانری کربن در مقدمه جامع الحکمتین سال مرگ شاعر را ، ۴۶۵ میداند، اما استاد ذبیح الله صفا ، وفات حکیم را ، ۴۸۱ ذکر میکند . واپسین تاریخ با نگاشته حاجی خلیفه در تقویم التواریخ نیز همخوانی دارد ؛ هرچند تذ کره نگا ران با سنوات عجیبی که برای مرگ ناصر تراشیده اند ، عمر وی را به ۱۴۰ سال بالا میبرند !
ناصر در سفرنامه ( که انتساب آن به شاعر قطعی نیست)، خودرا قبادیانی مروزی ، دانسته است ، بهر حال قبادیان از ملحقات بلخ بامی است وحکیم ،سرزمین بلخ را از بهشت کمتر نمیداند :
ازین را تو به بلخ چون بهشتی
وزینم من به یمگان مانده مسجون ( ص ۲۳۰ دیوان )

خاندان و نزدیکان ناصر متمکن بلخ بوده اند و درین دیار ، ضیاع و عقار داشته اند. به احتمال قوی ، حکیم ،پس از عودت ازسفر حج ، وتا گاه متواری گشتن ، باشنده بلخ بوده است ؛ اما مرو زی ازان روست که نیاکان او از مرو بوده اند وخود نیز دیر زمانی همانجا رحل اقامت افگنده بود .
اسمش ناصر ، پدرش ، خسرو وجدش، حارث بوده است ، کنیه شاعر را ابومعین ، دانسته اند. عنوان حکیم د ر پی اسم او ازان است که به اندیشه و فلسفه ی ارسطو ، افلاتون ، ابن سینا و فارابی به نکویی ، آشنایی داشته است .
گویا لقب « حجت » به  ناصر بوسیله هشتمین خلیفه فاطمی ، المستنصر با لله، ( ۴۲۷ ــ۴۸۷) در آوان سفر و بود وباش شاعر در مصر ،  داده شده و ناصر یکی از « حجج دهگانه » فاطمی بوده است. حکیم ناصر از آنرو که برای « دعوت » در ماورا ء ا لنهر و ایران گماشته شده بود ، گاه خویشتن را « حجت خراسان »« سفیر » یا « امین » .... نامیده است. شاعر ، پیش از سفر حج ( ۴۳ ساله گی ) بقل خودش ، « دبیر پیشه و متصرف به احوال و اعمال سلطانی بوده » وبه امور دبیری و دیوانی می پرداخته است .
از دیوان شاعر بر می آید ، نزد شاهان و دولتمردان ، اعتباری داشته تا بدان حد که شاه ویرا « خواجه خطیر » میخوانده است ۱»
شاید ناصر در اواخر دوره سلطان مسعود غزنوی وارد مشغله دیوانی شده و سالیان متمادی را با همین پیشه سر آورده است . دستگاه مرکزی دولت غزنوی در زمانه مسعود ، مشتمل بوده است بر :
دیوان عرض ، رسالت ، استیفا ، برید ، اشراف ، قضاء ، احتساب و دیوان اوقاف.
دیوان رسالت که ناصر از کارمندان آن بوده ، در واقع دا رالانشای دولت ( دبیرخانه سلطنت) بوده است.
به گمان غالب ناصر با شاهانی چون سلطان محمود ومسعود غزنوی ، طغرل و الپ ارسلان سلجوقی معاصر بوده است وهمیگونه با وزیرانی چون عبد المک کندری ، وخواجه نظام ا لملک ؛ وگویا اندیشه ورزانی صاحبنام همانند ابن سینا ، ابوریحان و ابن مسکویه .
حکیم ناصر خسرو ، با ادیبان و سخنورانی چون ابوا لفضل بیهقی ، ابونصر مشکان ، ابومنصور ثعالبی ، امیر معزی ، مسعود سعد ،وفخرگرگانی، همدوره بوده و شاید واپسین سالهای فردوسی وکسایی را نیز دریافته باشد .
ناصر ، از دانش  زمانه خویش بهره ای تمام داشت.
« در آن زمان بویژه در علم حساب ونجوم وکلام وحکمت ، تبحر یافته بود ؛ در علم ملل ونحل وکسب اطلاع بر مذاهب نیز تلاش زیاد به کار بسته بود؛ اما آگهی او ازین آیینها با اشتباهاتی توام است ،چنانکه تورات را کتاب « روسیان »و انجیل را کتاب « رومیان » می خواند و درکتاب وجه دین ، میگوید « مجوس را کتاب نیست که بدان کار کنند ، چنانکه تر سایان و یهود راست ...۲»
عشق ناصر به کتاب چندان بود که در سفری دور و دراز به مصر وحجاز ، شتری با خویشتن داشت بارکرده از کتاب و قرطاس وخود پیاده به دنبال آن می رفت . گویا سفری به هندستان داشته است ودیداری از سند وملتان وترکستان ودشت ( شاید قبل از مسافرت هفت ساله ) . جوانی حکیم ظاهرا به رسم همگنان زمانه اش ، به باده گساری و شادخواری ومدحح وغزل سپری شده وسالیانی نیز میان اهل رداء وعمامه بسر آورده است ، اما ازین مجامع طرفی نه بسته است و سر انجام در پی رویای که دیده است ، با برادر کهتر در جستجوی « حقیقت» روانه شده است .
به گفته پژوهنده ای ، حکیم درین سیر آفاق با شبکه سری اسماعیلیان که در خراسان و ماورا ء النهر فعالیت داشته ، در تماس شده وشاید سفر دور و دراز او نیز به توصیه همین شبکه بوده است ۳»
اما خود شاعر به چنین رویدادی ، اشاره نکرده ، در سفر نامه منسوب به ناصر آمده است : « ... پس از آنجا به جوزجان شدم ، قریب یکماه به بودم، وشراب ، پیوسته خوردمی . پیغمبر (ص) میفرماید : « قولو الحق ولو علی انفسکم » شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفتی ، چند خواهی خوردن ازین شراب که خرد از مردم ، زایل کند؛ اگر بهوش باشی بهتر ! من جواب گفتم که حکما جز این نتوانستند ساخت که اندوه دنیا ، کم کند . جواب داد، که در بیخودی و بیهوشی ، راحتی نباشد. حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی ، رهنمون باشد ، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بیفزاید . گفتم که من ، این از کجا آ رم ؟ گفت ، جوینده ، یابنده باشد ؛ پس سوی قبله اشارت کرد ودیگر سخن نگفت .
چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود . برمن کار کرد . با خود گفتم که از خواب دوشین ، بیدار شدم ، اکنون باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار شوم ، اندیشیدم ، تا همه افعال و اعمال خود ، بدل نکنم ، فرج نیابم ۴»
چنانکه باز گفتیم ، یک انگیزه نیرومند درونی ، ناصر را به سفری هفت ساله واداشت . وی درین هجرت ، لحظاتی نادر بدست اورده بود تا ورای ظواهر و اسامی ، به تامل اندر شود وراز های نهفته بالاتر از فهم جهانگردان عادی را، دریابد. ظواهر شریعت و تقلید های میمون وار نیز در دیدگاه او ، سبک و حقیر افتاد . « حکمت باطنیان » ظاهرا طبع نارام ویرا ، به خویش فرا خواند ، اما در محیطی تعصب آلود ، مردی بیگانه از خویش و دیگران ، چه طرفی خواهد بست؟ . ناصر تن به مرارت هجرت داد. گویا شاعر شوریده ، ۲۲۲۰ فرسنگ را پیاده پیمود و از ارمنستان ، آسیای صغیر ، حلب ، طرابلس ، سوریه ، مصر ،فلسطین ، حجاز ، سودان و یمن و.. دیدار کرد . این جهانگردی اثراتی استوار بر جهان تفکر او نهاد . گویا چندین بار به زیارت خانه خدا پرداخت و در گاه اقامت در مصر ، به کیش باطنیان درآمد واز سوی امام فاطی وقت ، لقب « حجت خراسان » گرفت . ناصر با لقب ورسم وراه تازه به میهن بازگشت وشاید درین آوان پنجاه ساله بود. درین بازگشت ، روشن نیست در کدام محل ، رحل اقامت افگند. تبلیغ ناصر برای دین تازه ، گویا موجب برافروخته گی عالمان و مسند نشینان خراسان ، شد . ناصر با شاه سلجوقی درگیر گشت ، و اورا « یاجوج وماجوج » نامید ! شریعت نشینان بلخ ، ظاهرا ناصر را « قرمطی »  و« ملحد » نام کردند و ویرا از دیار خویش راندند. حکیم تبعیدی در یمگان بدخشان پناه گرفت . ظاهرا بدخشان ، مرکز امیران اسماعیلی بود وحاکم آنجا درین هنگام شمس الدین ابوالمعالی بن اسد ، بود. گفته شده ، ر وزگاران تبعید ناصر در یمگان بیست سال بوده که اکر واقعی باشد ، مدت زمان حبس مسعود سعد را بیاد می دهد .
ناصر درین غربتکده ، امید وار بوده ، روزی ، روز گاری ، آیین مورد علاقه او ، که آنرا « دین حق » می انگارد ، غلبه خواهد یافت ودرفش عباسیان واژگون خواهد شد. دریغا که ناصر نمی خواسته بداند ، خلیفه همه جا خلیفه است و « ظاهر » ! بقول دکتر زرین کوب ، گویا اگر برایش توقف بیشتری در مصر دست می داد، دیده حقیقتجوی اورا بیشتر می گشود ؛ در آن صورت نه آن تعصب وخشونت « باطن نگری » در وجود او باقی می ماند ونه آن سرنوشت بد ۵»

شیوه شاعری حکیم ناصر خسرو

شعر ناصر ، یکسره در گرو جهانبینی ویژه اوست . شعر ناصر از نظر شکل ومضمون ، سرشار از تازگی و شگفتی است . التفات به تنوع اوزان شاعرانه ، یعنی کاربرد بحور مطبوع و نا مطبوع در کنار هم ، وایجاد آهنگهای ناب ونادر در شعر و در همه حال نگهداشت متانت سخن از مختصات کلام اوست.
پیام شاعر از نظر محتوا ، عمیق است و انسانی وکمنظیر.
ستایش شیفته وار عقل و بزرگداشت دین و دانش از ملازمت های دیگر شاعرانه اوست. ستایش عدل و نکوهش بیداد در کلام او اوج و موجی مکرر دارد. جانبداری از استدلال در جدل و تحقیر شاهان و امیران ؛ درهمانحال بیگانه گی و دوری از ابتذال نیز ، گستره آفرینش ناصر را می سازد.
حکیم قبادیان از آنجا که دردوران ظلم و ظلمت می زیسته ، خوارداشت عیش ولذت جسمانی و سبکداشت دنیا پرستان و تاکید بر بی اعتباری جهان نیز ، گوشه ای از عوالم شاعرانه ویرا تشکیل میدهد. البته این مضامین ، ریشه ء عمیق در کشتزار شعر معاصران ناصر نیز دارد.
ابیاتی ازین دست آورده میشود :
. دنیا ، روسپی ای است که هر آن ، خویشتن را به رنگی می آراید :
این شوی کش سلیطه ، هرروزی
بنگر که چگونه روی بنگارد !
***
دنیا ، ستمباره ایست که حتا بر جان فرزندان خویش ، رحمت نمی آرد :
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش ، این
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها
زندگانی گذرنده است ، اتکا و اعتبار را نشاید :
دشمن تست ای پسر این روزگار
نیست بتو در طمعش جز به جان
کوت فریدون و کجا کیقباد
کوت خجسته علم کاویان
سام نریمان کو و رستم کجاست !
پیشرو لشکر مازندران ؟
این همه با خیل و حشم رفته اند :
نه رمه ماندست کنون نه شبان !

  ( دیوان ص ۳۱۷)

گیتی ، فرومایه گان را گرامی میدارد ، اما را د مردان را هرگز!:
باشگونه کرده عالم ، پوستین
رادمردان ، بند گان را گشته رام !

***

خلق را چرخ فرو ریخت ، نه بینی
خس بماندست بر سر پرویزن !

  ( دیوان ، ص ۲۹۹ و۳۱۰ )

بزرگداشت عقل ، گوشه ای از جهان بینی ناصر را میسازد :
خرد را عنان ساز و اندیشه را زین
بر اسپ زمان اندرین پهن میدان
 خرد هدیه اوست برما ، که مارا
به فرمان اوشد ، خرد جفت با جان !
***
آباد به عقل گشت گردون
آزاد به عقل گشت ، لقمان

  ( دیوان ص ۳۱۹ )

از عقل یکی سپر کن ار خواهی
 کت دهر به تیغ خویش نگزارد !

  ( ص۱۱۱)

بدون چون وچرا ، سر تسلیم نهادن و همه چیز را با چشم بسته پزیرفتن ، نشانه کودنی است :


جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار ویاور
تو گویی که چون و چرا را نگویم
همین است نزدیک من مذهب خر !

  ( دیوان ص ۱۶۹)

 چون و چرا بجوی که بر جاهل
 گیتی چو حلقه تنگ ازینجا شد !

  ( دیوان ص۱۴۰ )

داد و دهش ، آدمی را اعتبار و احتشام میدهد :


 به داد و دهش جوی حشمت که مرد
 به دین در تواند شدن معتبر
ز آغاز بودش ، به داد آفرید :
 خدای این جهان را زکتم عدم

  ( دیوان ص ۲۶۳)

هر چند ناصر بخاطر داشتن رسالت دینی ، شاهنامه و اساطیر مارا  خوار میدارد ، یادکرد او از برخی آدم های  دوران اساطیر وشاهان پیش از اسلام و جانبداری او از« داد ودهش» که از ترکیب های دلخواه فردوسی است،  به اضافه ستایش عقل وعدل که در شاهنامه نیز شایع است ، فراگیری واشتهار اثر جاودانه فردوسی خراسانی را حتا در زمانه آفرینش این شهکار ، نشان میدهد .
عدل ، سرچشمه نکویی و خوشنامی است ، نام نیک انوشیروان ازان است :
عدل است اصل خیر که نو شروان
اندر جهان به عدل مسما شد !

  (ص۱۴۰ دیوان )

مردم دوستی و نگهداشت کرامت انسان :
خلق ، یکسره ، نها ل خدایند :
 هیچ نه برکن تو زین نهال ونه بشکن!

  ( ص ۳۰ دیوان )

سرزنش امیران و شاهان :
حقیر است اگر اردشیر است زی من
 امیری که من بر دل او حقیرم !
 ستایش سخن نیز در دیوان ناصر ، درخشش چشمگیر دارد، چنان که این خصیصه در کلام همگنان و معاصران حکیم نیز نگریسته میشود :
ای به خراسان در سیمرغوار
نام تو پیدا وتن تو نهان
در سپه علم حقیقت ترا
تیر کلام است و زبانت ، کمان
روز و شب از بهر سخن ، همچنین
درهمی جوی وهمی بر فشان
تا زتو میراث بماند سخن
چون بروی زی سفر جاودان

  ( دیوان ص۳۱۸ )

پیشتر گفتم که سخن ناصر ، نگرش فلسفی وحکمی سایر فرزانه گان و سخنوران پیشکسوت و همدوره اورا بیاد میدهد ، ازین مشترکات فکری و لفظی نیز ، گوشه ای را نقل میکنم :
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن ، همیشه گی نه سزاست
زیر خاک اندرونت باید خفت
 گرچه اکنونت ، خواب بر د یباست !
  ( رودکی)

 « فصلی خوانم ازین دنیای فریبنده ، یک دست شکر پاشنده وبر دست د یگر زهر کشنده ، گروهی را به محنت ، آزموده وگروهی را پیراهن نعمت پوشانیده ؛ تا خردمندان را مقرر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال است ...»
  ( ابو ا لفضل بیهقی )

کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن بزرگان و فرخ مهان !
کجا آن که سودی سرش را بر ابر
کجا آنکه بودی شکارش هژبر
همه خاک دارند بالین وخشت
خنک آن که جز تخم نیکی ، نکشت !
  (  فردوسی )

درین گیتی سراسر گر بگردی
خرد مندی نیابی ، شادمانه !
  ( شهید بلخی )

یکی مرد بینی که با دستگاه
رسیده کلاهش به ابر سیاه
که او دست چپ را نداند زراست !
ز بخشش فزونی نداند زکاست !
یک از گردش آسمان بلند
ستاره ، بگوید که چونست وچند :
فلک رهنمونش به سختی بود
همه بهر او، شور بختی بود !
  ( فردوسی )

فریدون فرخ فرشته نبود
زمشک و زعنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نکویی
تو داد و دهش کن ، فریدو ن تویی !
  (   فردوسی )

 « .... و مقرر گردد که هرکس ، خرد او قویتر ، زبانها د ر ستایش او گشاده تر ؛ وهر که خرد او اندکتر ، به چشم مردمان ، سبکتر »
  (   تاریخ بیهقی )

گرفته شده از: نصور

حکیم سنایی غزنوی

زندگی نامه ی حکیم سنایی غزنوی

حکیم ابوالمجد مجدود‌بن آدم سنایی غزنوی، یا حکیم سنایی از بزرگ‌ترین شاعران قصیده‌گو و مثنوی‌سرای زبان فارسی‌ست، که در سدهٔ ششم هجری‌ می‌زیسته است.

زندگی

حکیم سنائی در سال (۴۷۳ هجری قمری) در شهر غزنه واقع در افغانستان  دیده به‌جهان گشود، و در سال (۵۴۵ هجری قمری) در همان شهر چشم از جهان فروبست. نام او را عوفی مجدالدین آدم السنایی و حاجی خلیفه آدم نیز نوشته اند. محمد بن علی الرقا از معاصران او در دیباچه حدیقة‌الحقیقه نام او را "ابوالمجدودبن آدم السنائی" نوشته است. این حاکی از آن است که نام های دیگری که بر روی او نهاده اند غلط می باشد. دردیوان سنایی ابیاتی به چشم می خورد که در آن سنایی خود را "حسن " خوانده است. در این بیت سنایی می گوید:

حسن اندر حسن اندر حسنم                          تو حسن خلق و حسن بنده حسن

بخاطر این بیت بعضی از محققان می گویند که نام او در اصل حسن بوده و وی بعد ها نام "مجدود" را برای خود انتخاب کرده است. در ابتدا سنایی طبق عادت آن زمان به دربار سلاطین روی آورد و به دستگاه غزنویان راه پیدا نمود. او در ابتدا به مداحی پرداخت تا اینکه یکباره شیدا شد و دست از جهان و جهانیان شست. سنایی جند سالی از دوران جوانی را در شهرهای بلخ و سرخس و هرات و نیشابور گذراند. می گویند در زمانی که در بلخ بود به کعبه رفت. بعد از اینکه از مکه بازگشت مدتی در بلخ ماند. در سال 518 ه.ق به غزنین برگشت. یادگار پر ارزش سفرهایش مقداری از قصاید وی می باشد. بعد از بازگشت به غزنین می گویند که خانه ای نداشت و یکی از بزرگان غزنین بنام خواجه عمید احمدبن مسعود به او خانه ای بخشید و سنایی تا پایان عمر در غزنین در عزلت به سر برد. و در این ایام مثنوی حدیقة‌الحقیقه را نوشت.

نصایح و اندرز‌های حکیم سنایی دلاویز و پر‌تنوّع، شعرش روان و پر‌شور و خوش بیان، و خود او، در زمرهٔ پایه‌گذاران نخستین ادبیات منظوم عرفانی در زبان فارسی به‌شمار‌آمده است . او در مثنوی، غزل و قصیده توانائی خود را بوضوح نشان داده است.

سنائی دیوان مسعود سعد سلمان را، هنگامی که مسعود در اسارت بود، برای او تدوین کرد و با اهتمام سنایی، دیوان مسعود سعد همان زمان ثبت و پراکنده شد و این نیز از بزرگواری سنایی حکایت می‌کند.

مضامین عرفانی

بسیاری از مفاهیم و مضامین بلند اخلاقی و عرفانی، برای نخستین بار، با سحر و سادگی سخن دل‌نشین، زلال، و از جان برخاستهٔ حکیم سنایی به ادبیات کهن فارسی وارد شد.

این سخن تحفه‌ایست ربانی                          رمز اسرارهای روحانی
خاطر ناقصم چو کامل شد                                     به سخن‌های بکر حامل شد
هر نفس شاهدی دگر زاید                                      هر یک از یک شگرف ‌تر زاید
شاهدانی به چهره همچو هلال                             در حجاب حروف زهره جمال
در مقامی که این سخن خوانند                                    عقل و جان سحر مطلقش دانند
خاکیان جان نثار او سازند                                      قدسیان خرقه‌ها در اندازند

طریق‌التحقیق


همین بذرهای اولیهٔ سخنان روحانی و عرفانی‌ست که سنایی پراکنده کرد، و عطار و مولوی و حافظ و جامی و جز آنان، در طول بیشتر از سه قرن، آن ها را به اوج پختگی، صلابت، روانی، و پر معنایی رسانیدند.

سنائی و مولانا

معانی و الفاظ نو ظهور عرفانی در شعر و سخن سنائی در اشعار و اندیشه‌های دیگر استادان سخن فارسی همچون مولانا تأثیر گذارده و در مواردی بازتاب مستقیم داشته‌اند.

مولانای بلخی‌، عطار نیشابوری و سنایی غزنوی را به منزلهٔ روح و چشم خود می‌دانست‌:

عطار روح بود و سنایی دو چشم او                                     ما از پی سنایی و عطار آمدیم

آثار سنایی

قصاید، غزلیات، رباعیات، قطعات و مفردات سنایی در دیوان اشعار وی گرد آمده است. جز دیوان، آثار دیگر او عبارت‌اند از:

1. حدیقة‌الحقیقه: این منظومه که در قالب مثنوی سروده شده است، محتوای عرفانی دارد. این منظومه را الهی‌نامه سنایی نیز خوانده‌اند. کار سرودن حدیقةالحقیقه در سال ۵۲۵ هجری قمری پایان یافته است.
2. طریق‌التحقیق: منظومه دیگری در قالب مثنوی است که به وزن و شیوه حدیقة‌الحقیقه سروده شده است و کار سرودن آن در سال ۵2۸ ه.ق سه سال بعد از اتمام حدیقة‌الحقیقه، تمام شده است.
3. سیرالعباد الی المعاد: شامل هفتصد بیت است و در آن از موضوعات اخلاقی سخن رفته است. سنایی در این اثر به طریق تمثیل، از خلقت انسان و نفوس و عقل‌ها صحبت به میان آورده است. سنایی آن را در سرخس سروده است.
4. کارنامهٔ بلخ: هنگام توقف شاعر در بلخ سروده شده و حدود پانصد بیت است و چون به طریق مزاح سروده شده، آن را مطایبه‌نامه نیز گفته‌اند.
5. عشق‌نامه: شامل حدود هزار بیت در قالب مثنوی است و در چهار بخش حقایق، معارف، مواعظ و حکم گرد آمده است.
6. عقل‌نامه: منظومه‌ای است که در سبک و وزن عشق‌نامه در قالب مثنوی سروده شده است.
7. مکاتیب: نوشته‌ها و نامه‌هایی از سنایی است که به نثر فارسی نوشته شده و از آن با نام مکاتیب یا رسائل سنایی یاد می‌شود.

 

مزار حیکم صاحب در غزنی

نمونه از رباعیات حیکم

در دست منت هميشه دامن بادا                                و آنجا كه ترا پاي سر من بادا

برگم نبود كه كس ترا دارد دوست                               اي دوست همه جهانت دشمن بادا

 

عشقا تو در آتش نهادي ما را                                      درهاي بلا همه گشادي ما را

صبرا به تو در گريختم تا چكني                                        تو نيز به دست هجر دادي ما را

 

باشد همه را چو بر ستاره ي سحري                   دل بر تو نهادن اي بت از بي خبري

زيرا كه چو صبح صادق اي رشك پري                هم پرده دريده اي و هم پرده دري

 

آني كه قرار با تو باشد ما را                                 مجلس چو بهار با تو باشد ما را

هر چند بسي به گرد سر برگردم                           آخر سر و كار با تو باشد ما را

 

اي كبك شكار نيست جز باز ترا                                     بر اوج فلك باشد پرواز ترا

زان مي نتوان شناختن راز ترا                                      در پرده كسي نيست هم آواز ترا

 

هر چند بسوختي به هر باب مرا                                    چون مي ندهد آب تو پاياب مرا

زين بيش مكن به خيره در تاب مرا                                دريافت مرا غم تو، درياب مرا

 

چون دوست نمود راه طامات مرا                                           از ره نبرد رنگ عبادات مرا

چون سجده همي نمايد آفات مرا                                               محراب ترا باد و خرابات مرا

 

در منزل وصل توشه اي نيست مرا                                  وز خرمن عشق خوشه اي نيست مرا

گر بگريزم ز صحبت نااهلان                                          كمتر باشد كه گوشه اي نيست مرا

 

در دل ز طرب شكفته باغيست مرا                                          بر جان ز عدم نهاده داغيست مرا

خالي ز خيالها دماغيست مرا                                                 از هستي و نيستي فراغيست مرا

 

 

حافظ شیرازی

زندگی‌نامه

شمس الدین محمد حافظ ملقب به خواجه حافظ شیرازی و مشهور به لسان الغیب از مشهورترین شعرای تاریخ این خطه جغرافیایی (افغانستان و ایران کنونی)  است.

با وجود شهرت والای این شاعران گران مایه در خصوص دوران زندگی حافظ بویژه زمان به دنیا آمدن او اطلاعات دقیقی در دست نیست ولی در حدود سال 726 ه.ق در شهر شیراز به دنیا آمد است.

اطلاعات چندانی از خانواده و اجداد خواجه حافظ در دست نیست و ظاهراً پدرش بهاء الدین نام داشته و در دوره سلطنت اتابکان فارس از اصفهان به شیراز مهاجرت کرده است. شمس الدین از دوران طفولیت به مکتب و مدرسه روی آورد. جهت کسب علوم و معلومات معمول زمان خویش  به محضر علما و فضلای زادگاهش شتافت و از این بزرگان بویژه قوام الدین عبدالله بهره ها گرفت.

خواجه در دوران جوانی بر تمام علوم مذهبی و ادبی روزگار خود تسلط یافت. او هنوز دهه بیست زندگی خود را سپری ننموده بود که به یکی از مشاهیر علم و ادب دیار خود تبدل شد. وی در این دوره علاوه بر اندوخته عمیق علمی و ادبی خود قرآن را نیز کامل از حفظ داشت و از این روی تخلص حافظ بر خود نهاد.

دوران جوانی حافظ مصادف بود با افول سلسله محلی اتابکان فارس و این ایالات مهم به تصرف خاندان اینجو در آمده بود. حافظ که در همان دوره به شهرت والایی دست یافته بود مورد توجه و امرای اینجو قرار گرفت و پس از راه یافتن به دربار آنان به مقامی بزرگ نزد شاه شیخ جمال الدین ابواسحاق حاکم فارس دست یافت.

حافظ از لطف امیرابواسحاق بهره مند بود و در اشعار خود با ستودن وی در القابی همچون (جمال چهره اسلام) و (سپهر علم وحیاء) حق شناسی خود را نسبت به این امیر نیکوکار بیان داشت.

پس از این دوره صلح و صفا امیر مبارزه الدین مؤسس سلسله آل مظفر در سال 754 ه.ق بر امیر اسحاق چیره گشت و پس از آنکه او را در میدان شهر شیراز به قتل رساند حکومتی مبتنی بر ظلم و ستم و سخت گیری را در سراسر ایالت فارس حکمفرما ساخت.

امیر مبارز الدین شاهی تند خوی و متعصب و ستمگر بود.حافظ در غزلی به این موضوع چنین اشاره می کند:

راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی ----- خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ ----- که زسر پنجه شاهین قضا غافل بود

اقدامات امیر مبارزالدین با مخالفت و نارضایتی حافظ مواجه گشت و وی با تاختن بر اینگونه اعمال آن را ریاکارانه و ناشی از خشک اندیشی و تعصب مذهبی قشری امیر مبارز الدین دانست.

سلطنت امیر مبارز الدین مدت زیادی به طول نیانجامید و در سال 759 ه.ق دو تن از پسران او شاه محمود و شاه شجاع که از خشونت بسیار امیر به تنگ آمده بودند توطئه ای فراهم آورده و پدر را از حکومت خلع کردند. این دو امیر نیز به نوبه خود احترام فراوانی به حافظ می گذاشتند و از آنجا که بهره ای نیز از ادبیات و علوم داشتند شاعر بلند آوازه دیار خویش را مورد حمایت خاص خود قرار دادند.

اواخر زندگی شاعر بلند آوازه همزمان بود با حمله امیر تیمور. مرگ حافظ احتمالاً در سال 971 ه.ق روی داده است و حافظ در گلگشت مصلی که منطقه ای زیبا و با صفا بود و حافظ علاقه زیادی به آن داشت به خاک سپرده شد و از آن پس آن محل به حافظیه مشهور گشت. نقل شده است که در هنگام تشییع جنازه خواجه شیراز گروهی از متعصبان که اشعار شاعر و اشارات او به می و مطرب و ساقی را گواهی بر شرک و کفروی می دانستند مانع دفن حکیم به آیین مسلمانان شدند. در مشاجره ای که بین دوستداران شاعر و مخالفان او در گرفت سرانجام قرار بر آن شد تا تفألی به دیوان خواجه زده و داوری را به اشعار او واگذارند. پس از باز کردن دیوان اشعار این بیت شاهد آمد:

قدیم دریغ مدار از جنازه حافظ ----- که گرچه غرق گناه است می رود به بهشت

شهرت اصلی حافظ و رمز پویایی جاودانه آوازه او به سبب غزلسرایی و سرایش غزل های بسیار زیباست.

ویژگی های شعر حافظ

برخی از مهم ترین ابعاد هنری در شعر حافظ عبارتند از:

1- رمز پردازی و حضور سمبولیسم غنی

رمز پردازی و حضور سمبولیسم شعر حافظ را خانه راز کرده است و بدان وجوه گوناگون بخشیده است. شعر وی بیش از هر چیز به آینه ای می ماند که صورت مخاطبانش را در خود می نمایاند، و این موضوع به دلیل حضور سرشار نمادها و سمبول هایی است که حافظ در اشعارش آفریده است و یا به سمبولهای موجود در سنت شعر فارسی روحی حافظانه دمیده است. چنان که در بیت زیر "شب تاریک" و "گرداب هایل" و . . . را می توان به وجوه گوناگون عرفانی، اجتماعی و شخصی تفسیر و تأویل کرد:

 شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل                        کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

 

2-رعایت دقیق و ظریف تناسبات هنری در فضای کلی ادبیات

این تناسبات که در لفظ قدما (البته در معنایی محدودتر) "مراعات النظیر" نامیده می شد، در شعر حافظ از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است.

به روابط حاکم بر اجزاء این ادبیات دقت کنید:

ز شوق نرگس مست بلند بالایی                         چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم

شدم فسانه به سرگشتگی ابروی دوست          کشیده در خم چوگان خویش، چون گویم

3-لحن مناسب و شور افکن شاعر در آغاز شعرها

ادبیات شروع هر غزل قابل تأمل و درنگ است. به اقتضای موضوع و مضمون، شاعر بزرگ لحنی خاص را برای شروع غزلهای خود در نظر می گیرد، این لحنها گاه حماسی و شورآفرین است و گاه رندانه و طنزآمیز و زمانی نیز حسرتبار و اندوهگین.

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم                        فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

من و انکار شراب این چه حکایت باشد                           غالباً این قدرم عقل و کفایت باشد

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش                        باید برون کشید از این ورطه رخت خویش

4- طنز

زبان رندانه شعر حافظ به طنز تکیه کرده است. طنز ظرفیت بیانی شعر او را تا سر حد امکان گسترش داده و بدان شور و حیاتی عمیق بخشیده است. حافظ به مدد طنز، به بیان ناگفته ها در عین ظرافت و گزندگی پرداخته و نوش و نیش را در کنار هم گرد آورده است. پادشاه و محتسب و زاهد ریاکار، و حتی خود شاعر در آماج طعن و طنز شعرهای او هستند:

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد                         که می حرام، ولی به ز مال اوقافست

باده با محتسب شهر ننوشی زنهار                               بخورد باده ات و سنگ به جام اندازد

5- ایهام و ابهام

شعر حافظ، شعر ایهام و ابهام است، ابهام شعر حافظ لذت بخش و رازناک است. نقش موثر ایهام در شعر حافظ را می توان از چند نظر تفسیر کرد: اول، آن که حافظ به اقتضای هنرمندی و شاعریش می کوشیده است تا شعر خود را به ناب ترین حالت ممکن صورت بخشد و از آنجا که ابهام جزء لاینفک شعر ناب محسوب می شود، حافظ از بیشترین سود و بهره را از آن برده است. دوم آن که زمان پرفتنه حافظ، از ظاهر معترض زبانی خاص طلب می کرد؛ زبانی که قابل تفسیر به مواضع مختلف باشد و شاعر با رویکردی که به ایهام و سمبول و طنز داشت، توانست چنین زبان شگفت انگیزی را ابداع کند؛ زبانی که هم قابلیت بیان ناگفته ها را داشت و هم سراینده اش را از فتنه های زمان در امان می داشت.

سوم آن که در سنن عرفانی آشکار کردن اسرار ناپسند شمرده می شود و شاعر و عارف متفکر، مجبور به آموختن زبان رمز است و راز آموزی عارفانه زبانی خاص دارد. از آن جا که حافظ شاعری با تعلقات عمیق عرفانی است، بی ربط نیست که از ایهام به عالیترین شکلش بهره بگیرد:

دی می شد و گفتم صنما عهد به جای آر                       گفتا غلطی خواجه، در این عهد وفا نیست

ایهام در کلمه "عهد" به معنای "زمانه" و "پیمان"

دل دادمش به مژده و خجلت همی برم                           زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست

ایهام در ترکیب "نقد قلب" به معنای "نقد دل" و "سکه قلابی"

عمرتان باد و مرادهای ساقیان بزم جم                        گر چه جام ما نشد پر می به دوران شما

ایهام در کلمه "دوران" به معنای "عهد و دوره" و "دورگردانی ساغر"

تفکر حافظ عمیق و زنده پویا و ریشه دار و در خروشی حماسی است. شعر حافظ بیت الغزل معرفت است.

جهان بینی حافظ

از مهمترین وجوه تفکر حافظ را می توان به موارد زیر اشاره کرد:

1- نظام هستی در اندیشه حافظ همچون دیگر متفکران عارف، نظام احسن است، در این نظام گل و خار در کنار هم معنای وجودی می یابند.

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج                            فکر معقول بفرما، گل بی خار کجاست؟

من اگر خارم اگر گل، چمن آرایی هست                          که از آن دست که او می کشدم می رویم

2- عشق جان و حقیقت هستی است و در دریای پرموج و خونفشان عشق جز جان سپردن چاره ای نیست.

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد                             عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد                   دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

3- تسلیم و رضا و توکل ابعاد دیگری از اندیشه و جهان بینی حافظ را تشکیل می دهد.

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم                        اگر از خمر بهشت است و اگر باده مست

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست                    راهرو گر صد هنر داد توکل بایدش

4- فرزند زمان خود بودن، نوشیدن جان حیات در لحظه، درک و دریافت حالات و آنات حقیقی زندگی

به مأمنی رو و فرصت شمر طریقه عمر                        که در کمینگه عمرند قاطعان طریق

فرصت شما و صحبت کز این دو راهه منزل                 چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن

5- انتظار و طلب موعود،

انتظار رسیدن به فضایی آرمانی از مفاهیم عمیقی است که در سراسر دیوان حافظ به صورت آشکار و پنهان وجود دارد، حافظ گاه به زبان رمز و سمبول و گاه به استعاره و کنایه در طلب موعود آرمانی است. اصلاح و اعتراض، شعر حافظ را سرشار از خواسته ها و نیازهای متعالی بشر کرده است:

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید                              که از انفاس خوشش بوی کسی می آید

ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی                                دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور                        کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند                                  چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

خواجه شمس الدین محمد بن محمد حافظ شیرازی (حدود ۷۲۷-۷۹۲ هجری قمری)، شاعر و غزلسرای بزرگ قرن هشتم یکی از سخنوران نامی جهان است.

هاتف اصفهانی

سيد احمد حسيني‌ متخلص‌ به‌ هاتف‌اصفهانی از شعراي‌ نامي‌ فارسی زبان است. وي‌ اصالتا از خانواده‌اي‌ آذربايجاني‌ بود ولي‌ در اصفهان‌ بدنيا آمد; سيد احمد دركودكي‌ به‌ تحصيل‌ علوم‌ قديمه‌ و از جمله‌ ادبيات‌ فارسي‌ و عربي‌،طب‌، منطق‌ و حكمت‌ پرداخت‌ و گذشته‌ از علم‌ طب‌ كه‌ در آن‌ تسلط داشت‌، به‌ يكي‌ از سرآمدان‌ زبان‌ عربي‌ مبدل‌ گشت‌ و اشعاري‌ به‌ زبان‌ عربي‌ سرود. هاتف‌ در جواني‌ به‌ سرودن‌ اشعار خود پرداخت‌ و در طول‌ زندگي‌ آرام‌ خود از مدح‌ شاهان‌ و روي‌ آوردن‌ به‌ دربار سلاطين‌ خود داري‌ كرد و بيشتر به‌ مطالعه‌ و حكمت‌ و عرفان‌مشغول‌ بود. وي‌ در سال‌ 1198 درگذشت‌. هاتف‌ اصفهاني‌ شاعري‌ توانا و مسلط به‌ زبان‌ و ادبيات‌ فارسي‌ بود; وي‌ از سبك‌ شعراي‌ متقدم‌ ايران‌ به‌ ويژه‌ حافظ و سعدي‌ پيروي‌ مي‌ كرد و طبع‌ خود را در سرايش‌ تمامي‌قالبهاي‌ شعري‌ اعم‌ از غزل‌ ،قصيده‌ و رباعي‌ ، ترجيع‌ بند و تركيب‌ بند آزمود. شهرت‌ عمده‌ هاتف‌ به‌ سبب‌ شاهكار بزرگ‌ ادبي‌ او (ترجيع‌ بند عرفاني‌) است‌ كه‌ در آن‌ هم‌ از حيث‌حسن‌ تركيب‌ الفاظ و هم‌ از حيث‌ توصيف‌ معاني‌ داد سخن‌ داده‌ است‌.

ترجیع بند معروف هاتف:

ای فدای تو هم دل و هم جان                                                 وی نثار رهت هم این و هم آن

دل فدای تو، چون تویی دلبر                                                  جان نثار تو، چون تویی جانان

دل رهاندن زدست تو مشکل                                                  جان فشاندن به پای تو آسان

راه وصل تو، راه پرآسیب                                                     درد عشق تو، درد بی‌درمان

بندگانیم جان و دل بر کف                                                      چشم بر حکم و گوش بر فرمان

گر سر صلح داری، اینک دل                                                     ور سر جنگ داری، اینک جان

دوش از شور عشق و جذبه‌ی شوق                                            هر طرف می‌شتافتم حیران

آخر کار، شوق دیدارم                                                             سوی دیر مغان کشید عنان

چشم بد دور، خلوتی دیدم                                                        روشن از نور حق، نه از نیران

هر طرف دیدم آتشی کان شب                                               دید در طور موسی عمران

پیری آنجا به آتش افروزی                                                       به ادب گرد پیر مغبچگان

همه سیمین عذرا و گل رخسار                                                 همه شیرین زبان و تنگ دهان

عود و چنگ و نی و دف و بربط                                              شمع و نقل و گل و مل و ریحان

ساقی ماه‌روی مشکین‌موی                                                       مطرب بذله گوی و خوش‌الحان

مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور                                                   خدمتش را تمام بسته میان

من شرمنده از مسلمانی                                                          شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

پیر پرسید کیست این؟ گفتند:                                                   عاشقی بی‌قرار و سرگردان

گفت: جامی دهیدش از می ناب                                                گرچه ناخوانده باشد این مهمان

ساقی آتش‌پرست آتش دست                                                     ریخت در ساغر آتش سوزان

چون کشیدم نه عقل ماندو نه هوش                                            سوخت هم کفر ازان و هم ایمان

 

مست افتادم و در آن مستی                                                      به زبانی که شرح آن نتوان

این سخن می‌شنیدم از اعضا                                                    همه حتی الورید و الشریان

که یکی هست و هیچ نیست جز او                                             وحده لااله الاهو

از تو ای دوست نگسلم پیوند                                            ور به تیغم برند بند از بند

الحق ارزان بود ز ما صد جان                                           وز دهان تو نیم شکرخند

ای پدر پند کم ده از عشقم                                                که نخواهد شد اهل این فرزند

پند آنان دهند خلق ای کاش                                               که ز عشق تو می‌دهندم پند

من ره کوی عافیت دانم                                                     چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند

در کلیسا به دلبری ترسا                                                  گفتم: ای جان به دام تو در بند

ای که دارد به تار زنارت                                                هر سر موی من جدا پیوند

ره به وحدت نیافتن تا کی                                                ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟

نام حق یگانه چون شاید                                                  که اب و ابن و روح قدس نهند؟

لب شیرین گشود و با من گفت                                          وز شکرخند ریخت از لب قند

که گر از سر وحدت آگاهی                                                 تهمت کافری به ما مپسند

در سه آیینه شاهد ازلی                                                      پرتو از روی تابناک افگند

سه نگردد بریشم ار او را                                                  پرنیان خوانی و حریر و پرند

ما در این گفتگو که از یک سو                                              شد ز ناقوس این ترانه بلند

که یکی هست و هیچ نیست جز او                                             وحده لااله الاهو

دوش رفتم به کوی باده فروش                                           ز آتش عشق دل به جوش و خروش

مجلسی نغز دیدم و روشن                                            میر آن بزم پیر باده فروش

چاکران ایستاده صف در صف                                    باده خوران نشسته دوش بدوش

پیر در صدر و می‌کشان گردش                                   پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش

سینه بی‌کینه و درون صافی                                       دل پر از گفتگو و لب خاموش

همه را از عنایت ازلی                                             چشم حق‌بین و گوش راز نیوش

سخن این به آن هنیالک                                             پاسخ آن به این که بادت نوش

گوش بر چنگ و چشم بر ساغر                                    آرزوی دو کون در آغوش

به ادب پیش رفتم و گفتم:                                         ای تو را دل قرارگاه سروش

عاشقم دردمند و حاجتمند                                          درد من بنگر و به درمان کوش

پیر خندان به طنز با من گفت:                                       ای تو را پیر عقل حلقه به گوش

تو کجا ما کجا که از شرمت                                      دختر رز نشسته برقع‌پوش

گفتمش سوخت جانم، آبی ده                                      و آتش من فرونشان از جوش

دوش می‌سوختم از این آتش                                         آه اگر امشبم بود چون دوش

گفت خندان که هین پیاله بگیر                                       ستدم گفت هان زیاده منوش

جرعه‌ای درکشیدم و گشتم                                          فارغ از رنج عقل و محنت هوش

چون به هوش آمدم یکی دیدم                                        مابقی را همه خطوط و نقوش

ناگهان در صوامع ملکوت                                          این حدیثم سروش گفت به گوش

که یکی هست و هیچ نیست جز او                                وحده لااله الاهو

چشم دل باز کن که جان بینی                                        آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری                                        همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد                                                   گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد                                       وانچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را                                           سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را                                          پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را                                      بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را                                           بر دو کون آستین‌فشان بینی

دل هر ذره را که بشکافی                                              آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی                                       کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق                                          عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری                                              وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی                                          وانچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی                                           از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان                                      تا به عین‌الیقین عیان بینی

که یکی هست و هیچ نیست جز او                                    وحده لااله الاهو

یار بی‌پرده از در و دیوار                                         در تجلی است یا اولی‌الابصار

شمع جویی و آفتاب بلند                                            روز بس روشن و تو در شب تار

گر ز ظلمات خود رهی بینی                                     همه عالم مشارق انوار

کوروش قائد و عصا طلبی                                         بهر این راه روشن و هموار

چشم بگشا به گلستان و ببین                                       جلوه‌ی آب صاف در گل و خار

ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ                                  لاله و گل نگر در این گلزار

پا به راه طلب نه و از عشق                                        بهر این راه توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند                                       که بود پیش عقل بس دشوار

یار گو بالغدو و اصال                                                یار جو بالعشی والابکار

صد رهت لن ترانی ار گویند                                            بازمی‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد                                         پای اوهام و دیده‌ی افکار

بار یابی به محفلی کن جا                                             جبرئیل امین ندارد بار

این ره، آن زاد راه و آن منزل                                        مرد راهی اگر، بیا و بیار

ور نه ای مرد راه چون دگران                                        یار می‌گوی و پشت سر می‌خار

هاتف، ارباب معرفت که گهی                                    مست خوانندشان و گه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی                                         از مغ و دیر و شاهد و زنار

قصد ایشان نهفته اسراری است                                            که به ایما کنند گاه اظهار

پی بری گر به رازشان دانی                                               که همین است سر آن اسرار

که یکی هست و هیچ نیست جز او                                           وحده لااله الاهو