مرحوم غلام نبي عشـقـري شـاعر و عارف وارسـته در تابسـتان ( 1271هـ ش) در چهل تن پغمان بدنیا آمد به عمر 87 سـالگی بتاريخ نهم سـرطان 1358( هـ ش) در شـهر کابل ديده از جهان فرو بسـت و در شُـهدای صالحين مقبره شـان زیارتگاه دوسـتان و ارادتمندان شـان میباشـد.هر سـاله در تاريخ وفات آن بزرگوار جمعی از شـاعران، آگاهان و دوسـتداران آن مرحوم به احترامش به آرامگاه شـان، میروند. اين بيتـش انسـان را به تفکر مي اندازد:
جان را به شـوق چشـم تو مسـتانه داده ام
جوشـد شـراب از رگ سـنگ مزار من
گر چه در بيت ديگر به شـيوهء ديگر خود را خاک راه معشـوق ميسـازد:
شـهيد طرز خرام تو ام درين عالم
بهر کجا كه قدم مينهي مزار منسـت
وي در زنده گي چنان عاشـقانه زيسـت كه ناله درد عشـقـش قرنها از حنجره خوش آواز آن طنين انداز خواهد ماند. و زنده گي جاودانه را از نالـش درد جدايي يافته اسـت. هر كس دردش بیشـتر ناليدنش رسـاتر. خودش به دوسـتانش بيتي از مسـعود سـعد را در خور وضع خويش ديده و مي خوانده اسـت:
گردون مرا به رنج و الم کشـته بود اگر
پـيـوند جان من نشـدي نظم جانفزای
اسـتادان موسـيقي در زمان حياتـش، اشـعار وی را با زيبايي هاي شـرح نا شـدني با نوای موسـيقي توام سـاخته اند به گونه مثال مرحوم اسـتاد رحيم بخش ( وا سـوخت اول ) صوفی صاحب عشـقـري را زيبا خوانده اند:
دلبر و دلشـكار و بادارم
زمن آزرده اي خبر دارم
از تو باشـد اميد بسـيارم
رس بفـريادم اي دل آزارم
بعـيــادت بـيـا کـه بـیـمـارم
اشـک حسـرت ز ديده میبارم
.با اختصار
عشـقـري بي دیار و بي يار اسـت
عشـقـري بي طبیب و غمخوار اسـت
عشـقـري را حیات دشـوار اسـت
عشـقـري بي گل رخت خار اسـتم
بعـيــادت بـيـا کـه بـيـمــارم
اشک حسـرت ز ديده میبارم
کمتر كسي در وطن پيدا ميشـود كه بيتي از اشـعار عشـقـري را بخاطر نداشـته باشـد و يا آواز خواني از ابياتش را نه خوانده باشد.مردم به وي مرتبت شاعر مردمي را داده اند. از نمونه هاي اشعارش ابياتي بياد دارم:
بدين تمكين كه سـاقي باده در پيمانه ميريزد
رسـد تا دور ما دیوار اين میخانه ميريزد
.
گر بهشـتم میرسـد وصل نكويانم بس اسـت
ور بدوزخ لايقم تكليف هجرانم بس اسـت
..
دلبرم دل آزار اسـت پشـت گپ چه ميگردي
ظالم و سـتمگار اسـت پشـت گپ چه ميگردي
تيشـه كوهكن میزد سـنگ اين سـخن میگفت
كار عشـق دشـوار اسـت پشـت گپ چه ميگردي
.
فدای چشـم نمناكت شـوم يار
جگرخوني چرا خاكت شـوم يار
کدامین سـيه مو به سـاحل نشـسـته
كه مي آيد آواز دریا شـكسـته
..
همسـر سـرو قدت ني در نيسـتان نشـكند
سـاغر عمرت ز گردش هاي دوران نشـكند
نسـبت هر گل كه با رخسـار زيبايت رسـد
تا قیامت رنگ آن گل در گلســــتان نشـكند
عمری خیال بسـتم يار آشـناييت را
آخر به خاک بردم داغ جداييت را
وي در دل مردم جا دارد و از دوسـتانش یگانه خواهشی كه دار اين اسـت:
ايدوسـتان براي خدا ياد ما كنيد
شـرط وفا و مهر و محبت بجا كنيد
چيز دگر ز نزد شـما نیسـت خواهشـم
دسـتي بر آورید و برایم دعا كنيد
از صد طواف کعبه ثوابش فزونتر اسـت
گر حاجت شـكسـته دلي را روا كنيد
با مدعا بسـر نرسـد دوسـتی كـس
ياري و آشـنايي بي مدعا كنيد
اي کاروانیان ره،عشـق از كرم
پا مانده اسـت عشـقـري رو بر قفا كنيد
و اینک شعری از آن می آوریم تا در دلهای علاقمندان چنگی انداخته باشـد.
عمر خيال بستم يار آشنائيت را
آخر به خاک بردم داغ جدايت را
برخاک راه کردم دل پايمال نازت
ای بی وفا ندانی قدر فدائيت را
بردی دل از بر من پامال ناز کردی
ای دلربا بنازم اين دلربائيت را
کاکل ربوده ايمان چشم تو جان و دل را
ديگر چه آرم آخر مـن رونمائيت را
خوش آن شبی که جانا در خواب ناز باشی
برچشم خود بمالم پای حنائيت را
داغ شب حنايت ناسور گشته در دل
زانرو که من نديدم ايام شاهيت را
شمشاد قامتان را بسيار سير کردم
در سرو هم نديدم جانا رسائيت را
ای شاه خوبرويان حاکم شدی مبارک
شکر خدا که ديدم فرمانروايت را
ای رشک ماه کنعان بـودی اسير زندان
شکر خدا که ديدم روز رهائيت را
بيخانمان نمودی بيچاره عشقری را
ديديــــــــــم ای جفا جو خيلی کمائيت را
روانش شـاد و جایگاهـش بهشـت برين باد.
گفتگویی با صوفی عشقری
تهیه شده توسط: دستگیر نایل
من که از دههء چهل بدینسو با صوفی عشقری وغزلهای نغز وآبدارش آشنایی دارم،میخواستم درعالم رویاء که بادریغ خودش در میان ما نیست، گفتگویی داشته باشم اما پاسخ خود را از کلیات اشعارش پیدا کردم که تقدیم دوست داران شعر وادب، می نمایم:
_ عشقری صاحب! از زنده گی و روز گار تان چیزی بگویید.
کدامین درد خود را با تو گویم دل من، داغ ها بسیار دارد
نگار حاکم من، باز امروز به قصد کشتنم، دربار، دارد
_پرسش: پس از خود چه چیز ها بیاد گار می گذارید؟
« باغ و زمین و قصر وسرایی نداشتم ا ین یکدو صفحه بیت وغزل، یادگار ماست»
« منم غریب و زمن، سیم وزر نمی ماند ندارم هیچ، زمن برگ وبر، نمی ماند»
نه مال ارثیه دارم، نه وارثی به جهان زبعد مردن من، اخذ وجر، نمی ماند»
پرسش:چرا با اینهمه عمر پربار، وطولانی صاحب خانه و ثروت وساز وسا مانه نشدید؟
« غریبم من، سرو سامانه ام نیست سرای وباغ ومهمانخانه ام نیست
منم خانه بدوش و بی علایق شکر گویم به پا، زو لانه ام نیست
مسافر وار باشم، بین کابل وطن باشد اگرچه خانه ام نیست» (2 )
_ « غیر بیچاره عشقری به جهان هرکسی، جا و مسکنی دارد»
_پرسش: بسیاری از بزرگان علم وادب،از مرگ،و نیستی، می ترسیدند. مثلا خیام میگفت:
« خیام، اگر زباده مستی ،خوش باش با ماه رخی اگر نشستی، خوش باش
چون عاقبت کار جهان، نیستی است انگار که نیستی، چو هستی خوش باش»
شما چه، آیا از مرگ و نیستی، ترس دارید؟
_ « آزمود مرگ من، در زنده گیست چون رهم زین زنده گی، پاینده گیست»
_ « تو مکن تهدیدم از کشتن که من تشنهء زارم بخون خویشتن»
پرسش: از گلرخان و لا له رویان، چه خاطره های تلخ وشیرین دارید؟
« یک لاله رو نماند، در این گلشن جهان کز خون ناحقم کف خود را حنا نکرد
از وعده های آن بت پیمان شکن مپرس کز صد هزار گفته یکی را، بجا نکرد»
پرسش: با شاهدان و جوانان نوخط، چه میانه ای دارید؟
_ « هرچند یار عشقری میرزا پسر بود سنجش اگر کند، به حسابم نمی برد»
_ « ا ین مسلمان پسر ، اگر نخرد بفروشید در فرنگ، مرا
پرسش: عشقری صاحب! آیا گاهی عاشق هم شده اید؟ زیرا شاعری گفته است:
« ای وای برآن دل که در آن، سوزی نیست سودا زدهء مهر دل افروزی نیست
روزی که تو بی عشق، بسر خواهی برد ضایع تر از ا ن روز، ترا روزی نیست»
_ « زبیداد نکو رویان، مریض بستر عشقم خراب وخسته و رنجورو زارو لاغر عشقم
دل من عشقری چون دانهء اسپند میسوزد میان مجمر بزم بتان، خاکستر عشقم »
_« در عشقبازی، نام کشیدم، علم شدم آیینه ء سکندری و جام و جم شدم
چندین هزار بیت نوشتم بوصف یار تا میرزای خوش خط رنگین قلم شدم
پرسش: حالا که شاعر شیرین سخن و سخنور زمانهء ما هستید، از این وضع راضی هستید؟
_« در جهان شاعر شدم، ایکاش آدم میشدم
زین فضولی های طبع خویش،بیغم میشدم»
_« در حیرتم که شاعر دوران، چرا شدم سرگشته وذلیل و پریشان، چرا شدم
هرکس به روزگار، به برگ ونوا رسید شوریده حال و بی سرو سامان، چرا شدم»
چرا؟ حضرت سعدی به شاعر بودن خود افتخار داشت و می گفت:
« همه قبیلهء من، عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو، شاعری آموخت»
درست وبجا گفته است. اما حالا:
_ « شاعر هرکجا بینی، در مذلت وخواریست سردچار ادبار است، پشت گپ چه میگردی
ترک شاعری بهتر، عشقری درین دوران مرد وزن بگفتار است،پشت گپ چه میگردی»
پرسش: مقام شاعری خود را در میان همعصران خود چگونه می بینید؟
_ « در قطار شاعران عصر خویش هرزه سنج وبی لگام افتاده ام »
اما من بسیاری غزلهای شمارا بلند، شاد، زیبا ودر عین حال ساده وبی تکلف ودلنشین می بینم.
_ بلی ، شما درست می فرنایید: ( 3 )
_ « بر آمد این غزل عشقری چنان سنگین که در مسابقه اش، ناف شاعرا ن رفته »
پرسش: عشقری صاحب، ازدواج کرده اید و فرزندانی هم دارید؟
_« به عمر خود نکردم، ازدواجی مپرس از سرمه و رنگ حنایم
منم مستغنی از سامان هستی به چشم اهل دنیا، چون گدایم!
پرسش: خد مت زیر بیرق وسر بازی چطور؟ بسیار کسان وجوانان با بهانهء متخصص بودن ومتعلق بودن به مقامات بلند دولتی، از خدمت زیر بیرق ، سر باز زدند شما چه ؟
_ « به پشک عسکری، نامم برآمد بدم بیکس، مجلایم تو کردی »
_ « برآمد عشقری در عسکری چون قرعهء پشکم
چو بودم بی دیار و یار، نا منظور ،گردیدم»
پرسش: دوستی ها، رفاقت ها عهد شکنی ها و ناساز گاریهای زمانه ء ما را چگونه می بینید؟
_ « شرم وحیا، به دیدهء خورد کلان نماند نور ونمک، به چهرهء پیرو جوان، نماند
رفت وروی که داشت عزیزان، سقوط کرد قشخانه ها خراب شد و میهمان، نماند
_« به حیوان، طور حیوانی نمانده به ا نسان، وضع ا نسانی نمانده
مخواه پاس وفا از کس در این دور که دوران قدر دانی ، نمانده »
عشقری صاحب، یاد همان دورانی که با دوستان و یاران همدل به دورت جمع بودیم تو غزلهایت را زمزمه میکردی وما، با گوش دل، می شنیدیم!
ها والله! :« همان دوران، فراموشم نگردد که: ما، از تو بدیم، ازما، تو بودی!»
پرسش: عشقری صاحب، در دل، چه آرزویی دارید؟
_ « سالها شد عشقری این آرزو دارد دلم
درسفر یا در وطن، یک مه جبین باشد مرا »
پرسش: از رهبران وزعمای کشور تان چه توقع دارید؟
_ « رییس کشور ما گر کند توجه ای کسی به ملک، دگر بی هنر نمی ماند »
پرسش: به فرزندان وجوانان چه گفتنی هایی دارید:
_ « ارجمندم پیر گردی، مردم ازاری مکن صاحب تدبیر گردی، مشق بیکاری مکن
ای پسر بهر خدا، حیثیتت گردد خراب آشنایی همرهء مامای آچاری مکن ! »
پرسش: عشقری صاحب، از من چه خواهشی دارید که خدمتی برای تان انجام دهم؟
_« روزی بیا به فاتحه سوی مزار من تا دور قامت تو بگردد، غبار من »
چرا اینقدر احساس نا امیدی میکنید، هنوز که آرزوهای زیادی در دل دارید؟
_« عمرم گذشت ویار، نگردید، یار من شد خاک ودود، روز من و؛ روزگار من
پرسش: برخی شاعرانی بودند وهستند که به چند زبان شعر میگویند. مثلا فارسی، اردو وپشتو. شما هم گاهی شعر پشتو سروده اید؟
_« فارسی همراه من حرف وسخن زن، تاجکم
من نمیدانم به پشتو های خوشحال خان ختک »
پرسش: از آهنگ ها وساز های محلی کدام را بیشتر دوست دارید؟ ( 4 )
_ « بسکه امشب گشته بودم مست ساز لوگری
از پلچرخی زدم تا کوتل پیوار، چرخ »
پرسش: حالا که پیر و زمینگیر شده اید، چه حال وهوایی دارید؟
_ « من نخل کهنسالهء بی برگ وبر استم در بین گلستان جهان، بی ثمر استم
مانند چناری که تن سوخته دارد هردم بخدا ، چشم به راه تبر استم
رندان جهان، دست مرا بوسه نمایند در بی هنری ها، چقدر با هنر استم »
پرسش: بهار نزدیک است، جایی برای گلگشت وتما شا نمی روید؟
_« جنده بالا می شود سال نو است عزم شاه اولیا دارد دلم »
_ « رسیده باز، ایام بهاری دوسه روزی کنم، موتر سواری
خدا خواهد اگر باشد نصیبم مزار است عزم من، دارم تیاری »
_ « نه من چین ونه جاپان می روم یار مزار شاه مردان ، می روم یار
به سیر لاله های نو بهاران بدشت خواجه الوان، می روم یار
به امیدی که گردد مشکلم، حل حضور شاه مردان، می روم یار
به هجده نهر ترکستان بگردم زآقچه تا شبر غان ، می روم یار
پرسش: به خارج از کشور هم، قصد سفر دارید؟
_ « از روز اول، قسمت من بود، غریبی زانرو بسرم، فکر وهوای سفرم نیست »
به هرحال:
_ « توکلت علی الله، می روم یار زیثرب، سوی بطحی می روم یار
گذر افتد اگر در شهر مصرم به نی بست زلیخا ، می روم یار
تماشا می کنم ، وادی به وادی به دامن های صحرا، می روم یار»
پرسش: ببخشید عشقری صاحب با اینهمه شعر ها وسروده های نغز ودلنشین، آیا کار های اداری هم کرده اید؟
_ « به ذلت مانده ام از بیسوادی نگشتم لا یق چوکی و دفتر »
بعنوان پرسش آخر، در بارهء قضا وقدر اندیشهء شما چیست؟
_ « از قضا و از قدر، تقصیر نیست رزق خود، از معصیت کم کرده ایم
تا چه ریزد در طبق ا ز دیگ ما نیمجوش خویش را، دم کرده ایم
عالمی در عیش وعشرت شاد وما، گوشه ای بنشسته، ماتم کرده ایم
عشقری صاحب، از تو ضیحات شما تشکر. آیا میتوانم بار دیگر حضور شما مشرف شده از کلام آتشین وشعر های دلنشین تان مستفید شوم؟
_ چرا نه قدم ها بالای دیده:
_ « بی گفتگو به کلبه ام ای آشنا بیا
بیگانه نیستی که بگویم: بیا بیا !»