صورت و بی صورتی
عبدالکریم سروش
قسمت سوم
آیا مقام و مرتبه ای در عالم هستی داریم که ورای اعداد و اضداد باشد؟ آیا چنین چیزی تصور شدنی است؟ از نظر مولوی پاسخ مثبت است و اصلا بدون آن ، این جهان تحقق نمی یافت. رابطه فکر و زبان مثال خوبی برای این امر است. فکر با زبان چه نسبتی دارد؟ فکر ما در اصل یک پدیده غیر زبانی است. ما از طریق زبان به وادی فکر هدایت میشویم ، ولی اگر فکری بخواهد از ذهن بیرون بیاید چاره ای جز این ندارد که جامه ای به نام زبان بپوشد و از دهان بیرون آید. فکر فی ذاته موجودی است بدون لباس و جامه، اما برای ظهور چاره ای ندارد جز اینکه به قالب لباسی در آید. فکر ورای زبان است ، اما در مقام تجلی زبانمند میشود. یعنی آن بی زبانی هیچ وقت خود را بی زبان نمی تواند نشان دهد؛ هر وقت ظاهر میشود زبان دار است. اما شما باید بدانید و متوجه باشید که ورای همه یک امر بی زبان نشسته است: به طوریکه بدون وجود آن ، زبان ها تهی و بی معنا بودند و خاصیتی نمی داشتند. ما این زبانها را اختراع کردیم تا از آن امر بی زبان پرده بر داریم. اما در عین حال خود این زبانها بر آن امر بی زبان پرده افگنده اند.
زبانها و جامه ها دو نقش دارند. هم باعث میشوند آن چیزی که جامه ندارد ظاهر شود و هم آن چیز را میپوشاند. نقش ای دوگانه دارند. تصور کنید به یک فرد برهنه که حیا میکند برهنه در میان جمع ظاهر شود، لباسی میدهیم تا خود را پوشانیده و بتواند در میان جمع ظاهر شود. این لباس دو نقش دارد. از یک سو او را از خلوت و انزوا بیرون کشیده ، از سوی دیگر او را پوشانیده است، به طوریکه نمیتوان دیگر او را عریان دید. در حقیقت ما اینجا مسامحه می کنیم. چیزی میدهیم تا چیزی بستانیم. می گوئیم ؛ لباس بپوش تا بتوانی بیرون بیایی، ولی در عین حال قبول داریم که وقتی لباس پوشیدی و بیرون آمدی تو را به تمام قامت نمی توانیم تماشا کنیم و بخشهای از وجود تو پوشیده می ماند. ما به فکر میگویم در جامه زبان بیرون بیا، اما به نیکی میدانیم که این زبان برای فکر محدودیت ایجاد میکند.
مساله مهم این است که پشت سر اعداد و اضداد امری نشسته که واری اعداد و اضداد است؛ فارق از آنهاست؛ از جنس آنها نیست تا مشمول تعدد و تضاد شود. جنسش ، جنس دیگر است، اما برای ظهور به ناچار در این قالبها و جامه ها و ظرفها و رنگها ریخته می شود و تجلی می یابد. شاید اکنون معنای این سخنان که ؛
هست بی رنگی اصول رنگها صلحها باشد اصول جنگها
صورت از بی صورتی آمد برون باز شد که اناالیه راجعون
قدری اشکار شده باشد. صورت از بی صورتی آمد برون ، یعنی امر بی صورت برای تجلی یافتن حاجت به صورت دارد و در جامه صورتها ظاهر میشود. کم چشمی است که بتواند آن امر بی صورت را در همان مقام بی صورتی ، مشاهده کند. از قضا عارفان به دنبال چشمی بودند؛
عارفان را سرمه ای است آن بجوی تا که دریا گردد این چشم چو جوی
سرمه ای است که برخی به چشم میکشند تا به کمک آن ، امر ((بی صورت )) را از ورای صورتها ببینند و بی رنگی را در ضمن رنگها مشاهده کنند. برای عموم مردم راهی غیر از اینکه از طریق رنگها و جنگها و تعددها و تضاد ها ، آن واقعیت بی رنگ را مشاهد کنند وجود ندارد. مولوی در دیوان شمس به همین معنای بی رنگی اشاره میکند ؛
ای جان پیش از جان ها ، ای کان پیش از کان ها ای آن پیش از آنها ، ای آن من ، ای آن من
این ((پیشی)) که در اینجا می گوید پیشی ((مرتبه ای)) است نه پیشی ((زمانی)). تمام حسن ها و زیبایی ها و جاذبه های این عالم ، انواع دارند. هر گلی رنگ و بویی دارد. یکی به نحوی دیگر. در زیبایی ها تعدد است. ولی ((آنی)) هست که پیش از همه اینهاست. این تنوع ها در انجا راه ندارد. این معادن متعدد که در عالم وجود دارد ، یکی زر است یکی نقره یکی مس ،..... ولی کان و معدنی داریم که همه معدن ها از او سرچشمه میگیرد، اما نه طلاست ، نه نقره ؛ نه مس ، نه سرب و نه آهن: چیزی دیگری است. ((جانی)) داریم که تعدد جانهای ما در او راه ندارد: همان که مولوی از آن به جانان تعبیر میکند. ((جانان)) تخفیف کلمه ((جان جان )) است. در مثنوی این تعابیر زیاد به کار رفته است: آب آب ، عقل عقل، فقه فقه، نحو نحو، صرف صرف، و بر همین قیاس جان جان؛
ای جان پیش از جان ها ، ای کان پیش از کان ها ای آن پیش از آنها ، ای آن من ، ای آن من
یک لحظه داغم می کشی، یکدم به باغم میکشی پیش چراغم می کشی تا واشود چشمان من
این اشعار اشاره به همان مرتبه دارد. مرتبه ای که در ان جنگ و رنگ و تعدد و تضاد راه ندارد، ولی در عین حال سرچشمه همه این رنگها و جنگهاست. عالم ماورای طبیعت همان عالم است، و خداوند (ج) در صدر آن عالم نشسته است و به هیمن اعتبار، عالم ماورای طبیعت را ((عالم عدم)) نامیده است؛ نیستی. این نیستی را باید خوب فهمید. منظور از نیستی نیستی مطلق نیست، منظور نیستی تعدد و نیستی تضاد است. آنچه خصیصه اصلی این عالم است (( تعدد و تضاد)) در آن عالم نیست. و لذا آن عالم نسبت به این عالم ؛ عالم نیستی است. یعنی آن چیز هایی که در اینجا پیدا میشود و برجسته است؛ آنجا اصلا وجود ندارد. ابیات مشهور مولوی را به یاد آورید؛
از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر تا بر آرم از ملائیک پر و سر
بار دیگر از ملک قربان شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم که انا اله راجعون
عدم گردیدن نه به معنای نیست و نابود شدن و فانی و زایل گشتن ، بلکه به معنای متکامل شدن و مراتب پیشین را درنوردیدن و صعود کردن است؛
بار دیگر از ملک قربان شوم آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویدم که انا اله راجعون
ای فسرده عاشق ننگین نمد کو زبیم جان ز جانان می رمد
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان صد هزاران جان نگر دستک زنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز آب را از جوی کی باشد گریز
آب کوزه چون در آب جو شود محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا زین سپس نه کم شود نه بد لقا
عدم شدن یک مرحله تکاملی است در آدمی ؛ فراتر رقتن از وهم است ؛
گفت لبسش گر ز شعر و ششترست اعتناق بی حجابش خوشتر ست
من شدم عریان ز تن او از خیال می خرامم در نهایات الوصال
این مباحث تا بدینجا گفتنیست هر چه آید زین سپس بنهفتنیست
ور بگویی ور بکوشی صد هزار هست بیگار و نگردد آشکار
عریانی از تن داریم و عریانی از خیال. عریانی خیال همان است که مولوی در این ابیات میگوید ، انچه اندر وهم ناید آن شوم: یعنی نه تنها تن را فرو می نهم : نه تنها جسمانیت را پشت سر میگذارم، بلکه تعلق به عالم صور خیالی را هم پشت سر می نهم، و سپس با آنها هم وداع می کنم؛ من شدم عریان زتن او از خیال. زمانی که آدمی از خیال هم رهایی پیدا کند، آنجا دیگر نهایت وصال است: وصال به عالم عدم : عدم اعداد ، عدم اضداد، نه عدم مطلق.
در داستان حضرت عیسی ، پس از ظهور ملک بر مریم و وحشتزده شدن مریم ؛ ملک به او گفت ؛
مریما بنگر که نقش مشکلم هم هلالم هم خیال اندر دلم
از وجودم میگریزی در عدم در عدم من شاهم و صاحب علم
تو از عالم ماده به عالم ماورای ماده پناه می بری، در حالیکه من در عالم عدم صاحب خیمه و خرگاه هستم. به هر کجا بگریزی من همانجا هستم. از وجودم در عدم میگریزی در حالی که من از همان عالم عدم آمده ام:
آن پناهم من که مخلصهات بود تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ
من از همان عالم اعوذ می آیم. من متعلق به آن عالمم: همان عالم عدم ( عدم به معنای بی صورتی و بی رنگی ).
ادامه دارد
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم = فلک را سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم.