نظر سوم در وحدت وجود همان نظریه خاص عرفاست و آن این است که وجود، واحد من جمیع الجهات و بسیط مطلق است، هیچ کثرتی در آن نیست ، نه کثرت طولی و نه کثرت عرضی ، نه کثرت به شدت و ضعف و نه به غیر شدت و ضعف، حقیقت وجود منحصرا واحد است و او خداست. وجود یعنی وجود حق. غیر از حق هر چه هست وجود نیست ، نمود و ظهور است ( اینها دیگر تعبیر و تشبیه است).  غیر حق هر چه را که شما میبینید او واقعا وجود و هستی نیست ، هستی نماست نه هستی ، حقیقت نیست رقیقه است به تعبیر خود عرفا ، مثل مظهری است که در آینه پیدا می شود. اگر شما شخصی را ببینید و آینه ای مقابل او باشد و او را در آینه ببینید، آنچه در آینه میبینید خودش برای خودش یک چیزی است ، ولی آن واقعیتش این است که عکس این  است. ظل این است ، نمی شود گفت این یک موجود است آن موجود دیگر ، آن فقط ظهور این است و بس. این است که عارف وجود را از غیر حق سلب میکند و غیر حق را فقط نمود و ظهور می داند و بس. البته در این زمینه ها خیلی حرفها هست .

اینجا یک اختلاف نظر شدید میان فلاسفه و عرفا پیدا میشود. فلاسفه هیچ وقت این جور نمی گفتند. آن نظری که صدر المتالهین در باب حقیقت وجود پیدا کرد -  که حقیقت وجود را صاحب مراتب دانست – به ضمیمه یک اصل دیگری که تقریبا از آن قلل شامخ فلسفه صدر المتالهین است و به این صورت بیان کرد: (( بسیط الحقیقه کل الاشیا  لیس بشی منها )) ذات حق که ذات بسیط الحقیقه است ، همه اشیا است و در عین حال هیچ یک از اشیا هم نیست، { تا حد زیادی جمع می کند میان نظر عرفا و نظر فلاسفه }. البته عرفا نیز در بیان خودشان بدون اینکه وجودی برای اشیا قائل شوند همین حرف را ( بسیط الحقیقه ... ) زده بودند ولی نه به این تعبیر و نه با این پایه ، اما ایشان این را با یک پایه فلسفی بیان کرد یعنی آن مطلبی که عرفا میگفتند فقط با اشراق قلبی قابل درک است و با عقل نمی شود انرا فهمید صدرالمتالهین با بیان عقلانی همان مطلب را ثابت کرد. اینجا یکی از آن جاهای است که ایشان توفیق داد میان نظر عقل و نظر عرفان ، و یکی از آن نکات بسیار برجسته فلسفه اوست و این جمله (( بسیط الحقیقه کل الاشیا ... )) مال اوست.

بنابراین نظریه ، نا حدی زیادی جمع می شود میان نظر عرفا و نظر فلاسفه ؛ یعنی صدر المتالهین برای وجود مراتب قائل میشود و در  عین حال آن حرف عرفا هم تصحیح می شود که عالم ظهور است ، چون او وجودی است که در عین حال این وجود ظهور است برای وجود دیگر. در این زمینه عرفا خیلی حرفها زده اند ، مولوی در اوائل مثنوی میگوید:

ما عدم هاییم هستیها نما // تو وجود مطلق و هستی ما

ما که باشیم ای تو ما را جان جان // تا که ما باشیم با تو در میان

صحبت ثانی ، تو یکی ما یکی ، تو یک شی ما یک شی دیگر ، ما دوم تو باشیم ، چین چیزی نیست.

ما همه شیران ولی شیر علم // حمله مان از باد باشد دم به دم

شیر علم یعنی شیر پرده که به شکل شیر است و باد از پشت سرش حمله می کند آدم خیال میکند حمله از خودش است:

حمله مان پیدا و ناپیداست باد // جان فدای آن که ناپیداست باد

باد ما و بود ما از داد توست // هستی ما جمله از ایجاد توست

لذت هستی نمودی نیست را // عاشق خود کرده بودی نیست را


عرفان حافظ: استاد مطهری