شاختن حقیقت دل
بدانکه معرفت حقیقت دل حاصل نیاید تا آنگاه که هستی وی بشناسی، پس حقیقت وی بشناسی که چه چیز است، پس لشکر ویرا بشناسی، پس علاقت وی با این لشکر بشناسی پس صفت وی بشناسی که معرفت حق تعالی ویرا چون حاصل شود، و به سعادت خویش چون رسد.
اما هستی وی ظاهر است ، که آدمی را در هستی خویش هیچ شک نیست ، و هستی وی نه بدین کالبد ظاهر ، که مرده را هیمن باشد و جان نباشد!
و ما بدین دل حقیقت روح همی خواهیم، و چون این روح نباشد تن مرداری باشد. و اگر کسی چشم فرا پیش کند و کالبد خویش را فراموش کند ، و آسمان و زمین و هر چه آنرا به چشم بتوان دید فراموش کند ، هستی خویش به ضرورت می شناسد و از خویشتن با خبر بود، اگرچه از کالبد و از زمین و آسمان و هرچه در ویست بی خبر بود و چون کسی اندرین نیک تامل کند ، چیزی از حقیقت اخرت بشناسد و بداند که روا بود که کالبد از وی باز ستانند و وی برجای باشد و نیست نشده باشد.
حقیقت دل
اما حقیقت روح که وی چه چیز است ، و صفت خاص وی چیست ، شریعت رخصت نداده است. چون رسول الله (ص) انرا شرح نکرد و بیش از این دستوری نیافت که گوید " روح از جمله کار های الهیست ((عالم امر است )) و از ان عالم امده است. عالم خلق جداست و عالم امر جدا ، هر چه مساحت و مقدار و کمیت را بوی راه بود ، انرا عالم خلق گویند و خلق در اصل لغت به معنی تقدیر ( اندازه گرفتن ) بود. دل آدمی را مقدار و کمیت نباشد، و برای ایسنت که قسمت پذیر نیست ، و اگر قسمت پذیر بودی ، روا بودی که در یک جانب وی جهل بودی بچیزی و در دیگر جانب علم هم بدان چیز، یعنی در یک حال هم جاهل بودی و هم عالم ، و این محال باشد. این روح با آنکه قسمت پذیر نیست و مقدار را بوی راه نیست ، آفریده است ، خلق آفریدن را نیز گویند چنانکه تقدیر را گویند، پس بدین معنی از جمله خلق است ، و بدان دیگر معنی از جمله عالم امر است نه از عالم خلق. چرا که عالم امر عبارت از چیز هایست که مساحت و مقدار را بوی راه نباشد.
پس کسانیکه پنداشتند که روح قدیم است غلط کردند، و کسانیکه گفتند که عرض است هم غلط کردند، که عرض را به خود قیام نبود و تبع بود، در حالیکه جان اصل ادمیست و همه قابل تبع وی است ؛ پس عرض چگونه باشد؟
کسانیکه گفتند جسم است هم غلط کردند ، که جسم قسمت پذیز بود ، و جان قسمت پذیر نیست، اما چیز دیگر است که آنرا روح گویند ، وقسمت پذیر است ، ولیکن ان روح ستوران نیز باشد، اما روح که ما انرا دل میگویم محل معرفت خدای تعالی است ، و بهایم را این نباشد. و این نه جسم است و نه عرض ، بلکه گوهریست از جنس فرشتگان، و حقیقت وی دشوار بود، و در شرح کردن ان رخصت نیست. در ابتدای رفتن راه دین بدان معرفت حاجت نیست، بلکه اول راه دین مجاهدت است ، و چون کسی مجاهدت به شرط بکند ، خود این معرفت ویرا حاصل شود، بی آنکه از کسی بشنود. این معرفت از جمله آن هدایتی است که حق تعالی گفت " کسانیکه در ما بکوشند، به راههای خود آنانرا رهبری می کنیم " . کسیکه مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد، باوی حقیقت روح گفتن روا نباشد، اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد.
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم = فلک را سقف بشکافیم و طرح نو در اندازیم.